دگر ره دید چشم مهربانش |
|
در آن صورت که بود آرام جانش |
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی |
|
گذشت اندیشه کارش ز بازی |
دل سرگشته را دنبال برداشت |
|
به پای خود شد آن تمثال برداشت |
در آن آیینه دید از خود نشانی |
|
چو خود را یافت بیخود شد زمانی |
چنان شد در سخن ناساز گفتن |
|
کزان گفتن نشاید باز گفتن |
لعاب عنکبوتان مگس گیر |
|
همائی را نگر چون کرد نخجیر |
در آن چشمه که دیوان خانه کردند |
|
پری را بین که چون دیوانه کردند |
به چاره هر کجا تدبیر سازند |
|
نه مردم دیو را نخجیر سازند |
چو آن گل برگ رویان بر سر خاک |
|
گل صد برگ را دیدند غمناک |
بدانستند کان کار پری نیست |
|
عجب کاریست کاری سرسری نیست |
از آن پیشه پشیمانی گرفتند |
|
بر آن صورت ثناخوانی گرفتند |
که سر بازی کنیم و جان فشانیم |
|
مگر کاحوال صورت باز دانیم |
چو شیرین دید که ایشان راستگویند |
|
به چاره راست کردن چاره جویند |
به یاری خواستن بنمود زاری |
|
که یاران را ز یارانست یاری |
ترا از یار نگریزد بهر کار |
|
خدای است آنکه بی مثل است و بی یار |