اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

۷-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۲

سر زلفی ز ناز و دلبری پر   لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند   مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش   دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش   نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین   لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند   ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند   همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر   بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی   به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند   چو مه منزل به منزل می‌خرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند   گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی   که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند   به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان   کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند   به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور   بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد   بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی   کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان   چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده   فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم   گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار   چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز   بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد   بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم   نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار   فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند   بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد   پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت   کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت
همه روز این حکایت باز می‌جست   جز این تخم از دماغش برنمی‌رست
در این اندیشه روزی چند می‌بود   به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود
چو کار از دست شد دستی بر آورد   صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند   بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار   به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی   تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن   چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بت‌پرستان   به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟   سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش می‌پذیرد   بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد   خبر ده تا نکوبم آهن سرد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد