چو بر زد بامدادن بور گلرنگ |
|
غبار آتشین از نعل بر سنگ |
گشاد از گنج در هر کنج رازی |
|
چو دریا گشت هر کوهی طرازی |
دگر ره بود پیشین رفته شاپور |
|
به پیش آهنگ آن بکران چون حور |
همان تمثال اول ساز کرده |
|
همان کاغذ برابر باز کرده |
رسیدند آن بتان با دلنوازی |
|
بر آن سبزه چو گل کردند بازی |
زده بر ماه خنده بر قصب راه |
|
پرند آن قصب پوشان چون ماه |
نشاطی نیم رغبت مینمودند |
|
به تدریج اندک اندک میفزودند |
چو در بازی شدند آن لعبتان باز |
|
زمانه کرد لعبت بازی آغاز |
دگر باره چو شیرین دیده بر کرد |
|
در آن تمثال روحانی نظر کرد |
به پرواز اندر آمد مرغ جانش |
|
فرو بست از سخن گفتن زبانش |
بود سرمست را خوابی کفایت |
|
گل نم دیده را آبی کفایت |
به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست |
|
غلط میکرد خود را کاین خیالست |
به سروی زان سهی سروان بفرمود |
|
که آن صورت بیاور نزد من زود |
به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد |
|
به گل خورشید پنهان چون توان کرد |
بگفت این در پری برمیگشاید |
|
پری زین سان بسی بازی نماید |
سلام از اینکه بهم سرزدی ممنون هستم قدم رنجه کردی مرسی ولی کاش نظر میزاشتی
خواهش می کنم. ایشالا دفعات بعد نظر می گذارم