اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

...زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا

دلم برایت تنگ نمی شود
20 ساله بودم که آمدی
28 ساله ام که داری می روی
8 سال آزگار این کابوس را تحمل کردم
حالا که می روی این هشت سال را هم با خودت ببر
همراه همه چیزهای دیگر که بردی
من فقط می خواهم الآن دوباره بیست ساله شوم
بیست ساله شوم و تو نباشی
یکی دیگر باشد،
یکی که بیست و چند سالگی هایم را سیاه نکند
یکی که هشت سالم را با خودش نبرد
یکی که بیست و هشت سالگی ام پر از کابوسش نباشد
یا اصلا کسی نباشد، نبوده باشد
بیست و هشت سالگی شعرهایم را بی تو جشن بگیرم
حالا دیگر برو، دیر است
دلم برایت تنگ نمی شود

هیچ وقت یادم نمیره

20 سالم بود

داشتم با او از روی پل عابر پیاده اتوبان حقانی به سمت میعادگاه همیشگی....پارک طالقانی...میرفتم.....او گفت

من تا حالا میترسیدم که خانواده ام نبینن و بهمون گیر ندن

ولی ازین به بعد....

باید بترسم که تو خیابون پلیس هم بهمون گیر نده.....

20 سالم بود

20 ساااااااااااال

و الان...........

همه چیز عوض شده

همه چیز

28 سالمه

او رفته

پلیس ها رفتن

همه چیز عوض شده

همه چیز...
نظرات 2 + ارسال نظر
Fish that got away سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 06:25 ق.ظ

I love you
I hate you
I can't forget about you
One step out that door and I'm done with you.

Os2re سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 11:17 ق.ظ http://os2re.blogfa.com

با من "رفت" و "آمد" نکن!
"رفتن" فعل قشنگی نیست...
با من فقط راه بیا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد