شب بود بیابان بود زمستان بود
بوران بود سرمای فراوان بودبرد آن همه رنج و غم از یادم
گیسویش از باد و باران گشته آشفته
در مویش گویی مروارید
غلتان
خفته
شب بود بیابان بود زمستان بود
بوران بود سرمای فراوان بوداز سردی افسرده و بیجان بود
از بهر آن سیمین بر
خوشگل
از
جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود
سوی
منزل
گیسویش از باد و باران گشته آشفته
در مویش گویی مروارید
غلتان
خفته
طی شد راه دشوار
آخر بر من و یار
با بوسهای گرمی به او دادم
با
لبهای چون قند
بر رویم زد لبخند
برد آن همه رنج و غم از یادم
گیسویش از باد و باران گشته آشفته
در مویش گویی مروارید غلتان خفته
شب بود بیابان بود زمستان بود
بوران بود سرمای فراوان بوداز سردی افسرده و بیجان بود
از بهر آن سیمین بر
خوشگل
از
جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود
سوی
منزل
سلام
عالی...
با اجازه زدم تو وبلاگم...