اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

دل من دیر زمانی است که می پندارد

دل من دیر زمانی است که می پندارد

دوستی نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه نازک را

دانسته

بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن هر رفتار

دانه هایی است که می افشانیم

برگ وباری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدان گونه بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پیوستست

تا در آن دوست نباشد همه درها بستست

در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جان دلها مان را

مالامال از یاری و غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

شادی روی تو

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گل باران باد
نظرات 1 + ارسال نظر
کاویان سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 04:05 ب.ظ


گاهی دیوانه شعر ،گاهی سرگردان روح بلند شاعر
سپاسگذارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد