اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

تا دست او در دست «عشق آلود» من بود - درهای شادی بر رخ ما باز میشد

دلتنگم و از گفته ام، افسوس بارد

حیرانم و از دیده ام، اندوه ریزد

بیتابم و تاب پریشانی ندارم

خاموشم و از سینه ام فریاد خیزد.

در ظاهر «آرام» من طوفان «عشق» است

در «خنده» ی من گریه ی تلخی نشسته است

من در حصار «بخت بدفرجام» اسیرم

از چارسو بر من در امید بسته است

روزی «من و او» «همرهان» شاد بودیم

آوای ما هر سو «طنین انداز» میشد

تا دست او در دست «عشق آلود» من بود

درهای شادی بر رخ ما باز میشد

در «کوره راه» زندگی گم کردم او را

در خود نمی بینم توان جستجوئی

میخوانم او را با صدائی ضجه آلود

اما جوابی بر نمیخیزد ز سوئی

او شمع گرم و روشن شب های من بود

یک لحظه غافل ماندم و آن شمع، افسرد

من زنده بودم زنده ی عشقی خدائی

بی او چه سود از «زندگی» چون عشق من «مرد»

 

مهدی سهیلی

7/7/1351

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد