اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دنیا رو عاشق میکنم
فقط به خاطر تو

غرق شقایق میکنم
فقط به خاطر تو

من شهر عشقو میگذرم
تو رو تا قصه میبرم


دل رو به جاده میسپرم

ستاره ها رو میشمرم


فقط به خاطر تو

برای عشقت جون میدم


معنی دیوونگی رو به آدما نشون میدم


یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دنیا رو عاشق میکنم
فقط به خاطر تو

غرق شقایق میکنم
فقط به خاطر تو

تا آخر دنیا میرم
به دیدن خدا میرم


میرم به جنگ سرنوشت

برات میسازم یه بهشت


غریب و بی نشون میشم

هر چی بخوای همون میشم


میام و پیدات میکنم

یه عمر تماشات میکنم

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

غریب و بی نشون میشم
هر چی بخوای همون میشم


میام و پیدات میکنم
یه عمر تماشات میکنم


فقط به خاطر تو
برای عشقت جون میدم


معنی دیوونگی رو

به آدما نشون میدم

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسیو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 11:13 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون

باقری جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 11:16 ب.ظ http://haqiqat.mihanblog.com

در بنى اسرائیل عابدى بود. وى را گفتند در فلان موضع درختى است که گروهى آن را مى پرستند. خشمگین شد. تبر بردوش گرفت تا آن درخت را از ریشه قطع کند.
ابلیس در لباس پیر ناصحى ظاهر شد وگفت : کجا؟
عابد: مى روم تا درخت را از ریشه برکنم تا خداى یگانه را بپرستند.
شیطان : اگر قطع درخت لازم بود.خداوند به پیغمبر خود ماءموریت مى داد.
عابد: امکان ندارد، باید بروم و درخت را از ریشه بیرون آورم .
شیطان مانع شد و راه بر عابد بست . عابد او را برزمین انداخت و خواست تا جانش را بگیرد.
شیطان : مرا رها کن تا تو را نصیحتى کنم ، شاید بکار آید.
عابد از روى سینه او برخاست و پرسید: چه نصیحتى دارى ؟
شیطان : انفاق بر مستمندان از قطع درخت برایت بهتر است .
عابد: من پولى ندارم که در راه خدا انفاق کنم .
شیطان : من متعهد مى شوم هر روز دو دینار به تو بدهم .
عابد پنداشت راه خوبى است . یکى را صدقه مى دهم و دیگرى را صرف هزینه خود مى کنم . دو روز شیطان به وعده خود وفا کرد. ولى روز سوم عابد دید از درهم و دینار خبرى نیست .
بار دیگر تبر را به دست گرفت و به قصد قطع درخت به راه افتاد.
شیطان مانع شد. با هم به ستیز برخاستند.
این بار شیطان ، عابد را بر زمین کوفت . عابد تعجب کرد. چگونه بار اول به آن راحتى او را نقش بر زمین ساختم واکنون مقهور او گشتم !؟
شیطان : بار اول خشم تو براى خدا بود، و این بار براى درهم و دینار.
سلام وعرض ادب واحترام به شما بزرگوار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد