اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

حسادت

گنجشک نشدم
که برایم دانه بریزی
و حتی بند کفشی
که دست هایت پروانه ام کنند.
من
به غبار روی میز
که نوازشگرانه
با تکان دستت محو می شود
حسادت میکنم!

یواشکی های من و تو

"من هنوز...
گاهی یواشکی خواب تو را می بینم
یواشکی،نگاهت میکنم...
بین خودمان باشد
اما من هنوز
تو را
یواشکی دوست دارم..."

چشمهایش

ادوارد : گاهی اونقد خسته میشم
که یادم میره زنده ام
آنا : می تونی به یه منظره ی خوب نگاه کنی،
واسه ی خودت یه لیوان قهوه درست کنی،
زل بزنی به یه نقطه
و به یه موزیک آروم گوش بدی
ادوارد :همه ی اینکارو باهم انجام میدم
به چشمای قهوه ایت فکر میکنم

پاییز عاشق شده

تلخ است
که لبریز حقایق شده است
زرد است
که با درد موافق شده است
شاعر نشدی
وگرنه می‌فهمیدی
پـــایـیـز بهاریست که عاشق شده است!

برزخ من

آدم هایی هستن توی زندگی، نه نزدیک، که گاهی حتی هزار فرسنگ اونور تر، ولی انگار این آدم ها همیشه باید باشن، چسبیده به تو، چشم تو چشم با تو، همنفس با تو.
این آدم ها انگار حق تو هستن، مال تو هستن و تو امروز برای من این نقش رو داری و امان از وقتی که این آدم ها گم و گور بشن و نباشن، برزخ از همون موقع شروع میشه....

عطرهای بی رحم...

عطرها
بی رحم ترین عناصر زمین اند...
بی آنکه بخواهی
تو را تا قعر خاطراتی می برند
که برای فراموشی آنها
تا پای غرور جنگیدی...

من خسته

باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداری أش بدهم که فکر نکند
بگویم که می گذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
من خسته است

منطق پاییز

منطقِ پاییز؛
مثلِ بی منطقیِ زنی ست،
که وقتی دارد از زندگی مردی می رود؛
موهایش را رنگ می کند!
مثل منطقِ مردی،
که می افتد!
وقتی باور کند
زنش
با دیگری ست . . .

عشق کشنده

ﻋﺸﻖ،
ﺍﺗﻔﺎﻗﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ!
 
ﮔﺎﻫﯽ ﭘُﺮ ﺷﺘﺎﺏ
ﻣﺜﻞ ِ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﻧﺎﻏﺎﻓﻞ،

ﮔﺎﻫﯽ ﺁﺭﺍﻡ
ﻣﺜﻞ ِ ﻧﺸﺖ ِ ﮔﺎﺯ ﺩﺭ ﺷﺒﯽ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ!

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻋﺸﻖ؛
ﺍﺗﻔﺎﻕ ِ ﮐُﺸﻨﺪﻩﺍﯼﺳﺖ... .

این همه سال

کافی بود ببینمش تا پی ببرم در این سالها لحظه ای فراموشش نکرده أم و مثل روز اول دوستش دارم.

پیری و خاطره ها

پیری چگونه است؟
 آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.

من و تو

فکر می کردم دوستم داری، فکر می کردم در قصه ی تو شخصیت اول هستم. بعدها با خودم گفتم شاید نقش دومی چیزی هستم که دیده نمی شوم اما حضورم ملموس است. حالا می بینم هزار تا شخصیت دارد این قصه ی تو. حالا، دردش همینجاست، می بینم در این هزار نام، نام کوچکی از من نیست. حالا فکر می کنم اگر قصه ی تو، کتابی بود مثل یکی از آن کتاب های زردی که مخابرات چاپ می کند، و نام همه در آن است، باز هم نام من آنجا نبود....جمع اضدادی که قدیم ترها می گفتند. جمع من و تو.
که خیالم راحت است تا دنیا دنیاست این جمع، ما نمی شود.
حالا فکر می کنم دوتا قصه ی جدا هستیم. تو رمانی که خواندنت تا ابد طول می کشد، من داستان کوتاهی که نخواندنم تا ابد طول کشیده است...

دلتنگی

دلم برای تو تنگ است
و این را نمی توانم بگویم
مثل باد که نمی تواند حرف بزند
یا درخت ها که خاموشند
یا شکوفه های سیب
با این همه
گلها می شکفند
و درختها سبز می شوند
و من هم به زندگی ادامه می دهم

تا همیشه یاد من باش

رﻓﺘﻲ وﺧﺎﻃﺮهﻫﺎی ﺗﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺗﻮ ﺧﻴﺎﻟﻢ

‫ﺑﻲ ﺗﻮ ﻣﻦ اﺳﻴﺮ دﺳﺖ آرزوﻫﺎی ﻣﺤﺎﻟﻢ

‫ﻳـﺎد ﻣـﻦ ﻧـﺒـﻮدی اﻣـﺎ، ﻣـﻦ ﺑﻪ ﻳـﺎد ﺗـﻮ ﺷﻜﺴﺘﻢ

‫ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﻛﻪ دوری از ﻣﻦ، دل ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﺴﺘﻢ

 

‫ﻫﻢ ﺗﺮاﻧﻪ ﻳﺎد ﻣﻦ ﺑﺎش

‫ﺑﻲ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻳﺎد ﻣﻦ ﺑﺎش

‫وﻗﺖ ﺑـﻴﺪاری ﻣﻬﺘﺎب

‫ﻋﺎﺷﻘﺎﻧـﻪ ﻳﺎد ﻣﻦ ﺑﺎش

 

 

‫اﮔﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﺖ، ﻣﻴﺸﻪ از ﺣﺎدﺛﻪ رد ﺷﺪ

‫ﻣﻴﺸﻪ ﺗﻮ آﺗـﻴﺶ ﻋﺸﻘﺖ، ﮔُﺮ ﮔﺮﻓﺘﻨﻮ ﺑﻠﺪ ﺷﺪ

‫اﮔﻪ دوری، اﮔﻪ ﻧﻴﺴﺘﻲ، ﻧﻔﺲ ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻦ ﺑﺎش

‫ﺗـﺎ اﺑـﺪ، ﺗـﺎ ﺗـﻪ دﻧﻴﺎ، ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻳﺎد ﻣﻦ ﺑﺎش