اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

بازوان را بگشا تا عیانت سازم - چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز



یاد داری که از من پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فرو ریخته به چشمان نیاز


*

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده  در پرده رویایی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


*

چه ره آورد سفر دارم... ای مایه عمر؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز

بوسه ای داغ تر از بوسه خورشید جنوب


*


ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


*

چو در آئینه نگه کردم دیدم افسوس

جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشد


*

*

حالیا........... این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد