اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

جان به لب آمده در ظلمت غم -کی به دادم رسی ای صبح امید

آخر ای دوست نخواھی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتشو خاکستر شد
وعده ھای تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
ن ھمه عھد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواھد کشت
عاقبت داغ مرا خواھی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواھد بخشید

نظرات 1 + ارسال نظر
faryad2010 سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 10:35 ق.ظ http://www.diare-khashm.mihanblog.com

11سال گذشت ولی یادمان نرفته وقتی کوی به خون کشیده شد درسالگردبه خون کشیده شدن کوی در 18 تیر برمیخیزیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد