اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

آمد به دیدارم، ولی همراه اندوه

آمد، ولی با دیدگان «شسته در اشک»

آمد، ولی همچون گل «پائیز دیده»

شادابی اش «بر باد رفته» -

رنگش «پریده»

گفتم: شگفتا! ای دلارام، ای پناهم –

این سایه ی غم چیست در موج نگاهت؟

کو آن لبان سرخ و آن لبخند گرمت؟

این خستگی از چیست در چشم سیاهت؟

از گفته ی من لحظه ای بر خویش پیچید.

همراه آهی –

اشکش چو مروارید، روی گونه لغزید –

گفت: آمدم عشق تو را بدرود گویم

اینک بدان این «آخرین دیدار» ما بود

زیرا که من در «پنجه ی تقدیر» اسیرم

من در حصار «سرنوشتم»

از رفتن راهی که دارم ناگزیرم

آنگاه با چشمی غم آلود –

با بازوان مرمرین، آغوش بگشود –

خود را در آغوش من افکند –

لب بر لبم سود –

دست «من» و «او» حلقه شد در گردن هم –

اشک «من» و «او» در هم آمیخت

هر بوسه اش در جان من غوغا برانگیخت

دیدم به چشم خود عروس شادمانی –

از پیش ما بگریخت، بگریخت –

کاخ امید ما فرو ریخت.

با گریه گفتم:

ای «آخرین دیدار» پر رنج!

پایندگی کن

تا از نگاهش توشه ی «فردا» بگیرم

تا بر شب زلفش ز چشم اختر ببارم

تا بوسه ی شیرین از این لب ها بگیرم

تا با لبم با «گونه» اش بدرود گویم

وز سینه اش عطر «گل حمرا» بگیرم.

ای «آخرین دیدار» پر رنج! –

پایندگی کن

تا از لبش داروی بیتابی بجویم

تا گیسوانش را به کام دل ببویم

تا از دو چشمش قدرت «ماندن» بخواهم

تا با نگاهش راز جاویدان بگویم.

«او» رفت و دیدم –

دیگر پس از او، باغ پر بار محبت –

بی بار و برگ است.

وآن لحظه های پرشکوه آشنائی –

در کام مرگ است.

او کم کمک از دیده ی من دور میشد –

اما به هر چندین قدم با خنده ای تلخ –

میکرد سوی من نگاه گاهگاهی.

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی

من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

 

مهدی سهیلی

15/7/1351

نظرات 1 + ارسال نظر
milad999 پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://milad999.persianblog.ir/

وب خیلی خوب و قشنگی داری
من شعر های سهیلی رو خیلی دوست دارم
به من هم یه سری بزن
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد