اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

مرا با عشق او تنھا گذارید

به صد امید می بستم نگاھی
مگر یک تن ازین ناآشنایان
مرا بخشد به شھر عشق راھی
به ھر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی ھم زینھمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راھی
مرا با خود به ھر سویی کشاندند
شنیدم بارھا از رھگذران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زھر بام و دری سر می کشیدم
به ھر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن ھنگامه دیدار و پرھیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنھا و دو سرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از ھستی رمیده
ازین بی درد مردم رو نھفته
شرنگ نا امیدی ھا چشیده
دل از بی ھمزبانی ھا شکسته
تن از نامھربانی ھا فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنھا دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با ھم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
میپرسید ای سبکباران می پرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که گویم
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی کرانه
لبی از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
می پرسد ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنھا گذارید
غریق لطف آن دریا نگاھم
مرا تنھا به این دریا سپارید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد