اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

آن که خنده از لبش جدا نبود بی تو من کجا روم کجا روم

ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آِیان خود پناه
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بھشت عشق و آرزو
مانده ام ھمه غم و ھمه خیال
سر نھاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نھفته چون ستارگان کور
در غبار کھکشان سرنوشت
می روم ز دیده ھا نھان شوم
می روم که گریه در نھان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا ترا دوباره مھربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند ھوای گریه ھای تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم کجا روم
ھستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از ین قفس نمی رسد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد