اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

ماندلا

آخرین مرد از نسل انسان های بزرگ هم رفت...

زن جان من

تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس زنانه است
و بیروت با تمامی زخمهایش زنانه است
تو را سوگند به آنان که میخواهند شعر بسرایند.. زن باش
تو را سوگند به آنان که میخواهند خدا را بشناسند...زن باش

ای عشق

گفت:پدرم بعد از 40 سال هنوز هم به یاد عشق اش با مادرم زندگی میکند.
گفتم:بیچاره مادرت.
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:من هم مثل پدرت میشوم.
گفت:بیچاره من...

اینجا ایران

همه خوشحال اند 

حادثه

تا ابتدای حادثه، هر لحظه یک امید بود
چیزی شبیه بودن و چیزی بجز تقدیر بود

تصویر بودن تا ابد در پشت درهای خیال
نقشی به طرحی می زد و هر نقش پر از تعبیر بود

لحظه پر از حس سکوت، لحظه پر از حس خیال
لحظه پر از، از نو شودن، مجموع بی تفریق بود

در ابتدای حادثه، دنیا پر از ویرانگی
یک خانه ی بی بام یا، متروکه ای غمگین بود

باید که در عمق سکوت از جاده شب پر کشید
شاید که این یک حادثه، شاید که این تقدیر بود

بمان

تنهایی چیزهای زیادی به انسان می آموزد

اما تو نرو

بگذار من نادان بمانم

چشمهایش

درگیر رویای تو ام

منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهات گذاشت

تو منو انتخاب کن

دلت از آرزوی من 

انگار بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من

چشمات بی اثر نبود

خواستم بهت چیزی نگم

تا با چشام خواهش کنم

درها رو بستم روت تا

احساس آرامش کنم

باور نمیکنم ولی

انگار غرور من شکست

اگه دلت می خواد بری

اصرار من بی فایده است

هر کاری میکنه دلم

تا بغضمو پنهون کنه

چی میتونه فکر تو رو

از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بذار

یا که از عشقت کم نکن

تمام تو سهم منه

به کم قانعم نکن


تو، تنهای بی همتا

حتا یک نفر در این دنیا

شبیه تو نیست
نه در نفس کشیدن
نه در نفس نفس زدن
و نه از قشنگی نفس مرا بند آوردن
می‌بینی؟
پروردگار عالم
وقتی تو را می‌آفرید
هرچه عطر نارنج داشت
ریخت توی تن تو
بخشید به موهات
و تو تنهای بی‌همتای من شدی...

از بودن

و تو انگار کن که هرگز نبوده ای

و من هرگز به نبودن تو

بودن را

چنین حقیرانه نه انگاشته ام

نیمکت

کتانی‌های آبیت را بپوش

قرارمان
همان جا
همان وقت
همان نیمکت
قرارمان یک عکس
آخرین عکس
بی‌ هیچ عینکِ سیاهی
چشمت را از دوربین بدزد
چشمت را از من بدزد
خیره شو به دور دست ها
خیالت برود
برود
برود
برسد به روزی که روی همان نیمکتِ همیشگی‌
با هم نشسته بودیم
با همین کتانی‌های آبی
ببینی‌ آنسوی این شیشه‌های سیاه
دنیا چه رنگی‌ داشت
خاطراتِ ما چه رنگی‌

از درگیری

آنقدر درگیر من بوده ای که
بعد از رفتنم تا آخر عمر تظاهر کنی عاشق کسان دیگری
تظاهر کنی عاشقانه کنارشان می خوابی
تظاهر کنی عاشق من شدنت اشتباه بود
تظاهر کنی من لیاقت عشق تو را نداشتم
*
و به دروغ بگویی من دروغ می گفتم و ...
خودت میدانی هیچ کدام از این ها واقعیت ندارد
تو تا آخر عمر درگیر من خواهی بود و تظاهر می کنی که نیستی
مقایسه تو را از پا در خواهد آورد
من می دانم به کجای قلبت شلیک کرده ام
تو دیگر خوب نخواهی شد...

از دوست داشتن

تو بگو دوستم داری. 

من ثابت می‌کُــنم انسان،
جانوری پرنده است!

رویاهایت

برایم از رویاهایت بگو 
کاری از دستم بر نمی آید
مثلِ یک مهمانی که می دانی به آخر می رسد

عذاب کشیدنی احمقانه است
اما
با من از رویاهایت بگو
حتی وقتی که دیگر در آن ها جایی ندارم ..

خاطراتت

همه ی خاطراتت را سوزاندم...

دست هایم می سوزد...

در آستانه ی عشق

گریه کردم در آستانه ی عشق
گریه کردم به روی شانه ی عشق
گریه کردم که با بهانه ی عشق ...
بنشینم بهار برگردد

گریه کردم در انزوای خودم
گریه کردم فقط برای خودم
گریه کردم که لا به لای خودم ...
گم شوم تا قطار برگردد

یواشکی

ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ..

از تلخی

تلخم

تلخ تر از غروب جمعه پاییزی که هوایش عجیب دو نفرست

و عجیب دلم هوای قدم زدن کرده با تویی که نیستی...

از معجزات

از معجزاتش این بود

که آغوشش

عصر جمعه نداشت

از شیطان

«کلیه چیزهای خوب این دنیا از ابداعات و اختراعات شیطان است..... زنان زیبا، بهار، بچه خوک سرخ شده و شراب..!.»

تا سالخوردگی

میدانی بعد از رفتن تـو به کسانی که بیشتـر از همه می توان حسـادت کرد، زوج های سالخورده ای ست که ما هیچ کدام از آن ها نمی شویم !!