وقتی می گویند نیست
،کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرقی ندارد
من یاد تو می افتم ..!
بی تو هم میشـود زندگی کرد.
قدم زد،
چای خُـورد،
فیــلم دیـــــد،
ســــفر رفـــت...
فقط
بی تو نمیشود به خواب رفت!
ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻴﺘﺎﺏ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﻳﮏ ﻋﮑﺲ ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﻢ , ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ , ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﻡ ... ﻭ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺭﺯﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ . . .
ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺍﺿﻲ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺑﺮ ﻣﻴﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺸﻮﻡ . . .
ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻲ ﻫﻴـــــــــــــــــﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﻲ . . .
ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ . . .
ﺍﺭﻱ . . .
ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﮐﻤﻲ، ﻓﻘﻂ ﮐﻤﻲ " ﺁﺭﺍﻣﺶ" ﺑﻮﺩ.
در اتاقم همه چیز
چنان است که از اینجا میرفتی
گلیمی که دوست داشتی هنوز بر زمین است
و ردپای تو زیباترین نقشهای آن،
پنجرهها با همان پردههاست که بود
هنوز از همه چیز بوی دستهای تو را میشنوم
تو نیستی و حرفی جز سکوت نیست.
دوسم داشت ،
مثل اون آهنگ های خـارجی ای که همیشه گوش میداد ولی هیچی ازش نمیفهمید ...!
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و شعرآمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آوار نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پشم رویم:
چهره ی سرد زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم
نگران دردهایم نباش!
دردهای من چیزی کمتر از آن است که تو فکر میکنی...
دردهای من جامه ایست که هر روز صبح بر تن میکنم و با آن ها خیابان ها را به دنبال تو گز میکنم!
دردهای من جامه ایست که هر شب از تن در می آورم،میشورم و اتو کشیده به دیوار اتاقم آویزان میکنم تا آماده باشد برای صبحی که بی تو طلوع خواهد شد...
نگران دردهایم نباش!
دردهای من جامه ایست که بدون اینکه کسی را در آغوش گرفته باشم،بوی عطر زنانه میدهد...
به خاطر همین هاست که دردهایم را دوست دارم...
دردهایم را دوست داشته باش!
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
مسخره است، عبارات از عهده بیان واقعیات بر نمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت "عرق های سرد" را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی "شکمم گره خورده" واقعاً یعنی چه. نه؟
"رها شده" نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری، چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟
رها کردن طناب ها.
ترک کردن یک زن خوب.
اوج گرفتن، بال های پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن.
نه. واقعاً، نمی توان دقیق گفت...
دام واقعی این است که واقعاً باور کنی با طناب بسته شده بودی. آدمی تصمیم هایی می گیرد، مسئولیت هایی می پذیرد و سپس چند خطری هم می کند. خانه می خرد، نوزادان را در اتاق خواب های صورتی می خواباند و هر شب در آغوش هم بسترش به خواب می رود.
آدمی از این همه به شگفت می آید... قبلاً چطور توضیح می دادیم؟ این یکی بودن را؟ بله، همین را می گفتیم وقتی خوشبخت بودیم، یا به عبارت دیگر وقتی کم تر بدبخت بودیم...
دام دیگر که تو را به سوی خود می کشد این است که فکر کنی حق داری خوشبخت باشی.
چه قدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای می توانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما، از ما می گریزد، اما این اهمیتی ندارد.
فایده ی چندانی ندارد...
بهتر آن است که از واقعیت این گذر آگاه باشیم.
"اما" چه وقت؟
اما
مثلاً پیش از آن که اتاق خواب بچه ها را رنگ صورتی بزنیم...
و چه جای بدی است این فرودگاه
به جای اینکه محل فرود باشد
محل آمدن باشد
محل رفتن است
محل بردن است
همه چیز را می برد
آدم ها را
دوستان را
خاطره ها را
روزهای خوب را.......
اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصّه میخوری، اما خیالت راحت است. امّا، جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد، یک دیدار ناتمام است، ذهن ناچار میشود هِی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود...
انگار بِروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی..!
من و تو با لب تشنه تن خسته
لب یک چشمه رسیدیم
پیش رومون آب زمزم
سوختیم اما قطره ای هم نچشیدیم
من همیشه با تو از روزای آفتابی می گفتم
بهترین ترانه رو با صدای تو می شنفتم
تک سوار تو رسیده
در بیا از کوه سپیده
کی به جز من
برات از عاشقی گفته
کی به جز من
همه حرفاتو شنفته
دلتو بزن به دریا
بگذر از طلوع فردا
سفر ما از غروب تا به غروبه
اولین همسفرم اهل جنوبه
من و تو با لب تشنه تن خسته
لب یک چشمه رسیدیم
پیش رومون آب زمزم
سوختیم اما قطره ای هم نچشیدیم ..
عاشقیم ما عاشق
تنهایی تلخ شبونه
عاشقیم ما عاشق
اشکای گرم عاشقونه
من و تو با لب تشنه تن خسته
لب یک چشمه رسیدیم
پیش رومون آب زمزم
سوختیم اما قطره ای هم نچشیدیم
شبم از حادثه زخمی
رنگ لاله صبح صادق
همه ی آدمای دنیا بسیجن
دشمنانه واسه فتح قلب عاشق
رنگ آفتاب هم پریده
آخرین لحظه رسیده
سهم ما همینه که جدا بمونیم
پر فریاد اما بی صدا بمونیم
میدانی
آدم های ساده
ساده هم عاشق می شوند
ساده صبوری می کنند
ساده عشق می ورزند
ساده می مانند
اما سخت دل می کنند
آن وقت که دل می کنند
جان می دهند
سخت میشکنند
سخت فراموش میکنند
آدم های ساده...