اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

از نبودن

وقتی می گویند نیست
،کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرقی ندارد
من یاد تو می افتم ..!

بی تو

بی تو هم می‌شـود زندگی کرد.
قدم زد،
چای خُـورد،
فیــلم دیـــــد،
ســــفر رفـــت...
فقط
بی تو نمی‌شود به خواب رفت!

از دوست داشتن

ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻴﺘﺎﺏ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﻳﮏ ﻋﮑﺲ ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﻢ , ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ , ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﻡ ... ﻭ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺭﺯﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ . . .

ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺍﺿﻲ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺑﺮ ﻣﻴﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺸﻮﻡ . . .

ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻲ ﻫﻴـــــــــــــــــﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﻲ . . .

ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ . . .

ﺍﺭﻱ . . .
ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﮐﻤﻲ، ﻓﻘﻂ ﮐﻤﻲ " ﺁﺭﺍﻣﺶ" ﺑﻮﺩ.

دست هایت...آه....دست هایت

در اتاقم همه چیز
چنان است که از اینجا می‌رفتی
گلیمی که دوست داشتی هنوز بر زمین است
و ردپای تو زیباترین نقش‌های آن،
پنجره‌ها با همان پرده‌هاست که بود
هنوز از همه چیز بوی دست‌های تو را می‌شنوم
تو نیستی و حرفی جز سکوت نیست.

از دوست داشتن

دوسم داشت ،
مثل اون آهنگ های خـارجی ای که همیشه گوش میداد ولی هیچی ازش نمیفهمید ...!

اندوه پرست

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و شعرآمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آوار نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پشم رویم:
چهره ی سرد زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم

سال ها و دقیقه ها


دوباره ساعت ها ، به عقب کشیده خواهند شد

و من امشب مجبــورم ،

60 ســــال بیشتــــر

دوریت را تحمـــل کنــــــم !!!

دلتنگی


به طرز عجیب و احمقانه ای دلم برایت تنگ است
دلخوشی ها کم نیست
ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻢ ﻣﯿﻨﺸﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ...
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻠﺴﻪ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻟﺖ ﭼﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﯼ ! ﮐﺎﺵ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ
ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ... ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﺖ ﻏﺒﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟ !
ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻡ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ؟ ! 
ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻤﺸﺎﻥ؟

دردهایم

نگران دردهایم نباش!
دردهای من چیزی کمتر از آن است که تو فکر میکنی...
دردهای من جامه ایست که هر روز صبح بر تن میکنم و با آن ها خیابان ها را به دنبال تو گز میکنم!
دردهای من جامه ایست که هر شب از تن در می آورم،میشورم و اتو کشیده به دیوار اتاقم آویزان میکنم تا آماده باشد برای صبحی که بی تو طلوع خواهد شد...

نگران دردهایم نباش!
دردهای من جامه ایست که بدون اینکه کسی را در آغوش گرفته باشم،بوی عطر زنانه میدهد...
به خاطر همین هاست که دردهایم را دوست دارم...
دردهایم را دوست داشته باش!

فراموشی

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟

مسخره است، عبارات از عهده بیان واقعیات بر نمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت "عرق های سرد" را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی "شکمم گره خورده" واقعاً یعنی چه. نه؟
"رها شده" نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری، چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟
رها کردن طناب ها.
ترک کردن یک زن خوب.
اوج گرفتن، بال های پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن.
نه. واقعاً، نمی توان دقیق گفت...
دام واقعی این است که واقعاً باور کنی با طناب بسته شده بودی. آدمی تصمیم هایی می گیرد، مسئولیت هایی می پذیرد و سپس چند خطری هم می کند. خانه می خرد، نوزادان را در اتاق خواب های صورتی می خواباند و هر شب در آغوش هم بسترش به خواب می رود.
آدمی از این همه به شگفت می آید... قبلاً چطور توضیح می دادیم؟ این یکی بودن را؟ بله، همین را می گفتیم وقتی خوشبخت بودیم، یا به عبارت دیگر وقتی کم تر بدبخت بودیم...
دام دیگر که تو را به سوی خود می کشد این است که فکر کنی حق داری خوشبخت باشی.
چه قدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای می توانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما، از ما می گریزد، اما این اهمیتی ندارد.
فایده ی چندانی ندارد...
بهتر آن است که از واقعیت این گذر آگاه باشیم.
"اما" چه وقت؟
اما
مثلاً پیش از آن که اتاق خواب بچه ها را رنگ صورتی بزنیم...

خیال

می‌خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت را بگیرم
ببرمت رستوران مکزیکی؟
چی سفارش بدهم
که بیش‌تر از من دوست داشته باشی؟
یک لقمه بگذارم دهن تو
یک لحظه نگاهت کنم؟
چی می‌نوشی؟

عشق

عـشـق!
آدم را به جاهای ناشناخته می‌برد.
مثـلا به ایستــگاه‌های متـروک
به خلـوتِ زنگ‌زده‌ی، واگن‌ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده...
وقتی عاشق شدی،
ادامه این شعر را، تو خواهی نوشت...!

و چه قصه ی پر غصه ایست این هجرت

و چه جای بدی است این فرودگاه

به جای اینکه محل فرود باشد

محل آمدن باشد

محل رفتن است

محل بردن است

همه چیز را می برد

آدم ها را

دوستان را

خاطره ها را

روزهای خوب را.......

خداحافظی

اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصّه می‌خوری، اما خیالت راحت است. امّا، جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد، یک دیدار ناتمام است، ذهن ناچار می‌شود هِی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود...
انگار بِروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی..!

...زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا

دلم برایت تنگ نمی شود
20 ساله بودم که آمدی
28 ساله ام که داری می روی
8 سال آزگار این کابوس را تحمل کردم
حالا که می روی این هشت سال را هم با خودت ببر
همراه همه چیزهای دیگر که بردی
من فقط می خواهم الآن دوباره بیست ساله شوم
بیست ساله شوم و تو نباشی
یکی دیگر باشد،
یکی که بیست و چند سالگی هایم را سیاه نکند
یکی که هشت سالم را با خودش نبرد
یکی که بیست و هشت سالگی ام پر از کابوسش نباشد
یا اصلا کسی نباشد، نبوده باشد
بیست و هشت سالگی شعرهایم را بی تو جشن بگیرم
حالا دیگر برو، دیر است
دلم برایت تنگ نمی شود

هیچ وقت یادم نمیره

20 سالم بود

داشتم با او از روی پل عابر پیاده اتوبان حقانی به سمت میعادگاه همیشگی....پارک طالقانی...میرفتم.....او گفت

من تا حالا میترسیدم که خانواده ام نبینن و بهمون گیر ندن

ولی ازین به بعد....

باید بترسم که تو خیابون پلیس هم بهمون گیر نده.....

20 سالم بود

20 ساااااااااااال

و الان...........

همه چیز عوض شده

همه چیز

28 سالمه

او رفته

پلیس ها رفتن

همه چیز عوض شده

همه چیز...

گرگ ها و پرستوها

تنهـا گرگـها نیستند 
که لباس میش میپوشند 

گاهی پرستو ها هم 
لباس مرغ عشق بر تن میـکنند ...

عاشق که شدی
کوچ مــــــیکنند !!

شب زخمی


من و تو با لب تشنه تن خسته
لب یک چشمه رسیدیم
پیش رومون آب زمزم
سوختیم اما قطره ای هم نچشیدیم

من همیشه با تو از روزای آفتابی می گفتم
بهترین ترانه رو با صدای تو می شنفتم
تک سوار تو رسیده
در بیا از کوه سپیده
کی به جز من
برات از عاشقی گفته
کی به جز من
همه حرفاتو شنفته
دلتو بزن به دریا
بگذر از طلوع فردا
سفر ما از غروب تا به غروبه
اولین همسفرم اهل جنوبه

من و تو با لب تشنه تن خسته
لب یک چشمه رسیدیم
پیش رومون آب زمزم
سوختیم اما قطره ای هم نچشیدیم ..

عاشقیم ما عاشق
تنهایی تلخ شبونه
عاشقیم ما عاشق
اشکای گرم عاشقونه

من و تو با لب تشنه تن خسته
لب یک چشمه رسیدیم
پیش رومون آب زمزم
سوختیم اما قطره ای هم نچشیدیم

شبم از حادثه زخمی
رنگ لاله صبح صادق
همه ی آدمای دنیا بسیجن
دشمنانه واسه فتح قلب عاشق
رنگ آفتاب هم پریده
آخرین لحظه رسیده
سهم ما همینه که جدا بمونیم
پر فریاد اما بی صدا بمونیم

آدم های ساده

میدانی

آدم های ساده


ساده هم عاشق می شوند


ساده صبوری می کنند


ساده عشق می ورزند


ساده می مانند


اما سخت دل می کنند


آن وقت که دل می کنند


جان می دهند


سخت میشکنند


سخت فراموش میکنند


آدم های ساده...

برای کودکان دیروز


  
پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
...
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
·
·
·
· غصه هرگز فرصت جولان نداشت
· خنده های کودکی پایان نداشت
· هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
· ثروت هر بچه قدری تیله بود
· ای شریک نان و گردو و پنیر !
· همکلاسی ! باز دستم را بگیر
· مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
· آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
· حال ما را از کسی پرسیده ای؟
· مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
· حسرت پرواز داری در قفس؟
· می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
· سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
· رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
· رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
· آسمان باورت مهتابی است ؟
· هرکجایی شعر باران را بخوان
· ساده باش و باز هم کودک بمان
· باز باران با ترانه ، گریه کن !
· کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
· ای رفیق روز های گرم و سرد ·
 سادگی هایم به سویم باز گرد!