اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

هوای بهار

بیزارم از بهار
با آن هوای احمقانه‌اش
که نه سرمای رفتنت را به صورتم می‌کوبد
نه گرمای دلپذیر ِ بودنت را به رُخم می‌کشد

پرواز

پر زدم من توی چشمات
با تو من پرواز کردم
من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم

سپیده ی عشق

این شعرو قبلاً هم نوشتم. ولی چون دوسش دارم دوباره می نویسم:
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست 

امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست

خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش

تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم

آه ، گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعله های بوسه تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز

ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید

آه، باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق

می نویسم به روی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده ی عشق

مرغ دل

دوباره مرغ دل من بهانه ی تو گرفت

شبانه گریه کنان راه خانه ی تو گرفت

من و سفر

به هر جهت بگذار به تو هشدار بدهم؛ سفر شاید پیش از رسیدن به تسلط، دراز و دشوار باشد، اما هرگز از آن دست نکش. به تو قول می‌دهم که ارزشش را خواهد داشت.
روزی خواهی آموخت که تسلط بر تقدیرت و جامه عمل پوشاندن به رویاهایت هدف غایی زندگی است. مابقی بی‌اهمیت است.

رنج و لذت

انسان به آن ترتیب عجیب و غریبی عمل می کند که وی را لجوجانه به سوی یک نفر هل میدهد و تحریک میکند. این لجاجت همان عشق رمانتیک است, احساسی که از چشمه ی لذت اندک و رنج بسیار آب می خورد.

مزرعه ی خوب

خوبـــــــم
درست مثل مزرعه ای که محصولش را ملخ ها خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم......

Sweet November

30 رووووووووووووووووز.....فقط 30 روز و نه بیشتر با من دیوانگی کن و بعد از آن خداااحاااااااااااااااااااااافظ عزیزم!!!

*سارا: ۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی ”زندگی” را با شکل و نمودار برایت بکشم ،

تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی “زندگی” نبود.۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب… با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای ”همیشه مهمت” را فراموش کن… زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر

۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده… موبایل لعنتی ات را خاموش کن، ساعت مچی گرانقیمت مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی… بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار. ۳۰ روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬

با من دیوانگی کن و بعد از آن…خداحافظ !

Sweet November
Pat O'Connor

چهارشنبه سوری

دستانت را به من بده ،تا با هم از روی آتش بپریم
آنان که سوختنـد،همه تنها بودند...

چهارشنبه سوری و تنهایی

چهارشنبه سوری،

تنها صدایی که میاد، صدای تنهاییه.

هرجای دنیا که هستی‌، شاد باش.

بعد از من

از ما که گذشت !
اما ....
اگر در سرت "هوای خداحافظی" داشتی ،
از همان ابتدا ...
سلامی نکن ؛
لطفاً ... !!

بمان با من

سلکشن آهنگ ها با من... ماشین با من...
جاده‌اش با من...
صدای بلند پخش و سرعت بالا توی جاده با من...
پایین دادن شیشه‌‌ی سمت تو و پیچیدن باد لای موهای تو با من...
جنگل خیس و بارون خورده با من...
جمع کردن هیزم با من...
درست کردن آتیش با من...
املت دونفره با من...دوباره جاده با من...
دیوونه بازی ها با من...شکلک در آوردن ها با من...
سیگار با من...
.شراب،ویسکی،ودکا،عرق سگی، هرچی که بخوای با من...
مستی با من...
خاموش کردن پخش و واست خوندن با من...
دریا با من...غروب با من...
دوباره آتیش درست کردن با من...
ماهی سیخ کشیدن با من...واست لقمه گرفتن با من...
گرم کردنت با من...بوسیدنت با من...مست کردنت با من...
توی بغل گرفتنت کنار آتیش رو به دریا با من...خوابوندنت با من...
تا صبح آتیش روشن نگه داشتن با من...
صبح واسه دیدن طلوع خورشید بیدار کردنت با من...
یه دنیا خاطره و حس خوب برات ساختن با من...

"فقط بودن با تو، فقط بودن از تو، فقط بودن

آن روزها

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

دارا و ندار

من ندار بودم عروسک قصه ام پرید،

دارا که باشی سارا با پای خودش می آید..

دوست می دارم

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بی کران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
*
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
*
بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
*
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

دلبرکم

تایید و تشویقــَـم کردند .. که آخــر فرامــ.ــوشت کــردم....

دیگر تا ابـ.َـد بر لـَـبانم لبخنــدی تــَـصنعـی مهمـان است...

اما بیــن ِ خــودمـان باشــد ، هنــوز تنهــ.ــا دلـبـَـرکــَـم تــ…ُــو هسـتــی !!!

من و تو

اسم این شعر پروازه،

اما چون خیلی شبیه به داستان من و تو (یا بهتر بگم: من و او) هستش، اسمش رو گذاشتم من و تو


من و تو دوتا پرنده، تو قفس زندونی بودیم

جای پر زدن نداشتیم، ولی آسمونی بودیم

ابر و باروونو می دیدیم، اما دنیامون قفس بود
چشم به دور دستا نداشتیم، همینم واسه ما بس بود

اما یک روز اونایی که ما رو باهم دوست نداشتن
تو رو پر دادن و جاتم، یه دونه آینه گذاشتن

من خوش باور ساده، فکر میکردم روبرومی
گاهی اشتباه میکردم، من کدومم تو کدومی

با تو زندگی میکردم، قفس تنگ و سیاهو
عشق تو از خاطرم برد، عشق پر زدن تا ماهو

اما یک روز باد وحشی، رویاهامو با خودش برد
قفس افتاد و شکستو، آینه افتاد و ترک خورد

تازه فهمیدم دروغ بود، دنیایی که ساخته بودم
دردم از اینه که عمری، خودمو نشناخته بودم

تو توو آسمونا بودی، با پرنده های آزاد
من تن خسته رو حتی، یه دفعه یادت نیفتاد

حالا که قفس شکسته، راه آسمون شده باز
اما تو قفس نشستم، دیگه یادم رفته پرواز

قسم

گل من، ستاره ی من، تو صفای ماهتابی

نفسی، حیات بخشی، تو شعاع آفتابی

 

به لبت قسم که رنگی چو گل شراب دارد

به تنت قسم که نوری چو بلور ناب دارد

 

به پرند شانه هایت که به برگ یاس ماند

به سپهر سینه ی تو که دو ماهتاب دارد

 

به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد

به دو چشم تو که اعجاز دو آفتاب دارد

 

ز فراق خانه سوزت، غم سینه سوز دارم

گل من! قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم

 

به بلند زلفکانت که به آبشار ماند

به سیاه چشمکانت که به شام تار ماند

 

به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید

به گل لطیف رویت که به نوبهار ماند

 

به غمت که روزگاری به دلم نشاط داده

به فریب عهد سست که به روزگار ماند

 

به تو ای فرشته ی من، گل من، ترانه ی من!

که جدائی از تو باشد غم جاودانه ی من

 

به شعاع سینه ی تو که ز پیرهن دمیده -

به شکوه گیسوانت که به شانه ها رسیده

 

به دلم، که تا تو رفتی همه شب غریب مانده

به شبان کام بخشت که دلم به خواب دیده

 

به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته

به ستاره های اشکی که به روی من چکیده

 

به لبت که با دو بوسه به لبم نگین نشانده

به صدای چون پرندت که دو گوش من شنیده

 

به غمت، غم عزیزت، غم مهربان و گرمت

که به کوچه کوچه رگ های دلم چو خون دویده

 

چو تو در برم نباشی، غم بیشمار دارم

تو بدان، که با غم تو، غم روزگار دارم

 

به شبی که تکیه دادی سر خود به شانه ی من

به دمی که پا نهادی به فضای خانه ی من

 

اگرم بهانه ای هست برای زندگانی

گل من قسم به مویت، توئی آن بهانه ی من

 

به دو میوه ای که روئیده به باغ سینه ی تو

به غم فراق، یعنی غم بیکرانه ی من

 

به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت

که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من

 

به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشکریزم

که به راه عاشقی ها، ز بلا نمی گریزم

 

به شکوه پیکر تو که از آن جلال خیزد

به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد

 

به شمیم گیسوانت که از آن بهار روید

به نگاه تو که از آن، همه شور و حال خیزد

 

به لبان مخملینت که چو بر لبم بساید

ز پیام بوسه هایش هوس وصال خیزد

 

به کلام دلربایت که از آن کمال بارد

به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد

 

به پیام دست هایت که به گردنم چو پیچد

ز دل پر از ملالم غم ماه و سال خیزد

 

به شراب بوسه هایت که از آن همیشه مستم

گل من! تو را نه اکنون، همه عمر می پرستم

 

5/5/1351

تو را نگاه میکنم

تابستون 86 بود

با محمد کارآموزی ایران خودرو میرفتیم. یادمه یه بار که داشتم از دم عوارضی قدیم رد میشدم توی ماشین، (اون موقع ضبط ماشینم کاست خور بود) یه آهنگی شروع شد که خواستم بزنم بره، محمد گفت نه نزن این ابیه هاااا، گفتم ابی؟ کدوم آهنگشه؟

خلاصه ابی شروع کرد به خوندن

سال ها گذشت و ضبط ماشین من سی دی خور شد و من در به در دنبال اون آهنگ می گشتم و پیداش نمیکردم

امروز صبح طبق معمول خواب موندم و با اعصاب خورد از اینکه دیر سر کار میرسم زدم بیرون که دیدم بارون هم میاد و از مسافت ها قبل از جایی که ترافیک همیشگی توی اتوبان شروع میشه، ترافیک شروع شده بود

یه بخشی از مسیری رو که کلش نیم ساعتم نیست، توی بیش از 2 ساعت رفتم.

توی این ترافیک لعنتی با اعصاب داغون بودم که توی گوشیم شروع کردم آهنگ گوش کردن....

بی خیال داشتم گوش میکردم که در کمال ناباوری دیدم ابی داره همون آهنگ رو میخونه!

ابی شروع کرد همون آهنگ رو خوندن تا به من ثابت کنه دنیا هرچقدرم بد باشه و یه روز هر چقدر هم بد شروع بشه، چیزهایی هست که تو باید شکرگزارش باشی، لحظه های خوب.

من اینو به عنوان یه نشونه تعبیر کردم که بدترین لحظات هم میتونن بهترین چیزها رو توی خودشون داشته باشن

حالا دارم گوش میکنم:

تو را نگاه میکنم

که خفته ای کنار من

پس از تمام اضطراب

عذاب و انتظار من

 

تو را نگاه میکنم

که دیدنی ترین تویی

و از تو حرف میزنم

که گفتنی ترین تویی

 

من از تو حرف میزنم

شب عاشقانه میشود

تو را ادامه میدهم

همین ترانه میشود

 

کاش به شهر خوب تو

مرا همیشه راه بود

راه به تو رسیدنم

همین پل نگاه بود

 

مرا ببر به خواب خود

که خسته ام از همه کس

که خواب و بیداری من

هر دو شکنجه بود و بس

یلدا

آری خورشید ثابت کرد :

حتی طولانی ترین شب نیز با اولین تیغ درخشان نور به پایان می رسد ، حتی اگر به بلندای یلدا باشد ...

بیدار و امیدوار باش ...
خورشیدی در راه است ...

یلدا مبارک