اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

تو برایم ترانه می خوانی



تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم

آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هرچه گفتم دروغ بود و دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد

شاید اینرا شنیده ای که زنان
در دل آری و نه به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه من هم زنم زنی که شاید
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای آرزوی محال


*******************


ای شب از رویای تو رنگین شده


سینه از عطر توام سنگین شده


ای بروی چشم من گسترده خویش


شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک


هستیم زالودگی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من


آتشی در سایه مزگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر


ای ز زرین شاخه ها پربارتر


ای در بگشوده بر خورشید ها


در هجوم ظلمت تردیدها


با توام دیگر ز دردی بیم نیست


هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

این دل تنگ من و این بار نور؟


هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

 ای دو چشمانت چمنزاران من


داغ چشمت خورده بر چشمان من


پیش ازینت گر که در خود داشتم


هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد  خواستن


رفتن و بیهوده خود را کاستن


سر نهادن بر سیه دل سینه ها


سینه آلبودن به چرک کینه ها

 

در نوازش نیش ماران یافتن


زهر در لبخند یاران یافتن


زر نهادن در کف طرارها


گم شدن در پهنه بازارها


 آه ای با جان من آمیخته


ای مرا از گور من انگیخته


چون ستاره با دو بال زرنشان


آمده از دوردست آسمان


از تو تنهائیم خاموشی گرفت


پیکرم بو هم آغوشی گرفت


جوی خشک سینه ام را آب تو


بستر رگهام را سیلاب تو


در جهانیاینچنین سرد وسیاه


با قدمهایت قدمهایم براه


 ای بزیر پوستم پنهان شده


همچو خون در پوستم جوشان شده


گیسویم را از نوازش سوخته


گونه هایم از هرم خواهش سوخته


آه ای بیگانه با پیراهنم


آشنای سبزه زاران تنم


آه ای روشن طلوع بی غروب


آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه ای از سحر شاداب تر


از بهاران تازه تر سیراب تر


عشق دیگر نیست این . این خیرگیست


چلچراغی در سکوت وتیرگیست


عشق چون در سینه ام بیدار شد


از طلب پا تا سرم ایثار شد


این دگر من نیستم من نیستم


حیف از آن عمری که با من زیستم


این دل تنگ من واین دود عود؟


در شبستان زخمه های چنگ و رود؟


این فضای خالی و پروازها؟


این شب خاموش واین آوازها؟

 

ای نگاهت لای لای سحربار


گاهوار کودکان بی قرار


ای نفسهایت نسیم نیمخواب


شسته از من لرزه های اضطراب


خفته در لبخند فرداهای من


رفته تا اعماق دنیاهای من

 

ای مرا با شور وشعر آمیخته


اینهمه آتش به شعرم ریخته


چون تب عشقم چنین افروختی


لاجرم شعرم به آتش سوختی


نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

 

ای آرزوی من!

تو آن همای بخت منی کز دیار دور

پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده ای

با من بمان که من

یک عمر بی امید

همراه هر نسیم

به گلزار عشقها

در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم

می خواستم

گلی که دهد بوی آرزو

اما نیافتم

شبهای بس دراز

با دیدگان مات

بر مرکب خیال

نشستم امیدوار

دنبال یک ستاره

فضا را شکافتم

می خواستم ستاره ی امید خویش را

اما نیافتم

بس روزهای تلخ

غمگین و نا مراد

همراه موجهای خروشان و بی امان

تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم

شاید بیابم آن گهری را که خواستم

اما نیافتم

امروز یافتم

گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت

اما کنون نشسته مرا روبرو

تویی

آنکس که بود همره باد سحر

منم

و آن گل که داشت بوی خوش ارزو

تویی

دیگر شبان تیره نپویم در آسمان

تو آن ستاره یی که نشستی به دامنم

همراه موج در دل دریا نمیروم

تک گوهرم تویی

که شدی زیب گردنم

ای آرزوی من!

تو آن همان بخت منی کز دیار دور

پر پر زنان

به کلبه ی من پر کشیدی

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده یی

نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

عمر منی

که تاب و توان داده ای به من

با من بمان

که روشنی بخت من ز توست

آری تویی که بخت جوان داده ای به من

 

 

************************************ 

 

تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم

 

نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسون گر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم

 

نمی ترسی نمی ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی

 

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویایی هستی را

 

لبت را بر لبم بگذار تا زین ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

 

تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی

 

دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت
را چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

 

نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات

 



یادته

یادته
یادته
یادته

روزای خیلی طلایی
روز ترس از جدایی
موهای شونه نکرده
چشمک از پشت یه پرده
روز تمرین اشاره یادته
شب چیدن ستاره یادته

پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته

عکسمون تو قاب عکسو
بله ی بدون مکثو
چشم نازت مال من بود
دیدن من قدغن بود
روزگار قهر و آشتی یادته
هیچ کسو جز من نداشتی یادته

پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته

چشم من به چشمت افتاد یادته
کاری که دست دلم داد یادته

گلای سرخو نچیدیم یادته
یه روزی همو ندیدیم یادته
دستاتو می خوام بگیرم یادته
راستی تو بی تو می میرم یادته


پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته

پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته


یادته
یادته
یادته
یادته



******************************



میمیرم برات ، میمیرم برات
نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات
رفتی از برم
نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
آرزومه که میدونستی که من میمیرم برات
میمیرم برات ، میمیرم
عاشقم هنوز ،عاشقم هنوز
نمی خواستی که بمونی و بسوزی به ساز دلم
گفتی من میرم
تو می خواستی بری تا فرداها ، گل خوشگلم
برو راهی نیست تا فردا ها از آب و گٍلم.
ازآب و گٍلم، گل خوشگلم
سفرت بخیر ، اگه میری از اینجا تک و تنها ،تا یه شهر دور
تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
به یه دنیا نور
میمیرم برات
سفرت بخیر
برو گر شکستی ز من می تونی دوباره بساز
دوباره بساز
از دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غرور
از دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غرور
تو بازم غرور
میمیرم
نمی خوام بیای ،نمی خوام میون تاریکی من تو حروم بشی
نمی خوام ازت ،نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی
برو تا بزرگی می خوام فقط آرزوم بشی
آرزوم بشی
عاشقم هنوز
میمیرم برات
نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات
رفتی از برم
نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
رزومه که میدونستی که من میمیرم برات
میمیرم برات





گنه کردم گناهی پر ز لذت

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم بچشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

زاندوه دل دیوانه رستم

فرو خواندم بگوشش قصة عشق:

ترا می خواهم ای جانانة من

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا, ای عاشق دیوانة من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

دست از طلب ندارم تا کام من برآید



دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید


بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید


بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید


جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید


از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

لبخندت را از من نگیر هرگز

نان را از من بگیر، اگر می خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده ات را نه

گل سرخ را از من بگیر

سوسنی را که می کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می کند

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می زاید

از پس نبردی سخت باز می گردم

با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی

اما خنده ات که رها می شود

و پرواز کنان در آسمان

مرا می جوید

تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید

عشق من ؛ خنده تو

در تاریک ترین لحظه ها می شکفد

و اگر دیدی ، به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاری است

بخند، زیرا خنده تو

برای دستان من

شمشیری است آخته

خنده تو در پاییز

در کناره دریا

موج کف آلوده اش را

باید بر فرازد

و در بهاران عشق من

خنده ات را می خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم

گل آبی ، گل سرخ

بخند بر شب

بر روز، بر ماه

بخند بر پیچاپیچ

خیابان های جزیره ، بر این دختر بچه کمرو

که دوستت دارد

اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم

آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند

نان را ، هوا را

روشنی را ، بهار را

از من بگیر

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم

عشق من


عشق من لبخند تو برای من زیباترین هدیه است


معنای زنده بودن من با تو بودن است

معنای زنده بودن من با تو بودن است

نزدیک ، دور

سیر ، گرسنه

رها ،اسیر

دلتنگ ، شاد

آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا، مباد

مفهوم مرگ من

 در کنار تو

مفهوم زندگی ست

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو ، همیشه با تو ،با تو، زیستن


یک شعر دیگه


مهربانی جاده ای است

که هرچه پیش تر روند ، خطرناک تر می گردد

نمی توان بازگشت

اما لحظه ای باید درنگ کرد

و شاید چندگامی بر بیراهه رفت

مدتی است برجاده ای هموار می رانیم

حرف های نزدیک دارند فرا می رسند

خطرناک است



چشمهایت با من بسیار سخن ها گفت و این گونه من عاشقت شدم

ماه در اوج آسمان می رود

و ما در گوشه ای از شب

همچنان به گفت و گوی دست ها

گوش فرا داده ایم و ساکتیم

و در چشم های هم ، یکدیگر را می خوانیم

در چشم های هم ، یکدیگر را می بخشیم

و من همه ی دنیا را در چشم های او می بینم

و او همه دنیا را در چشم های من می بیند

وما در چشم های هم ساکتیم

و ما در چشم های هم می شنویم

و در چشم های هم یکدیگر را می شناسیم

یکدیگر را می بینیم

و چشم در چشم هم

و گوش به زمزمه ی لطیف و مهربان دست ها خاموشیم

و ماه در اوج آسمان می رود

وقتی تو گریه میکنی



وقتی تو گریه میکنی

ثانیه شعله ور میشه
گر میگیره بال نسیم
گلخونه خاکستر میشه
وقتی تو گریه میکنی
ترانه ها بم تر میشن
شمعدونیا میترسنو
آیینه ها کمتر میشن
وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو

وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی



وقتی تو گریه میکنی
شک میکنم به بودنم
پر میشم از خالی شدن
گم میشه چیزی ازتنم
اسیر بی وزنی میشم
رها شده تو یک قفس
کلافه میشم از خودم
خسته میشم از همه کس



وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو

وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی

*******************


تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری

نه

از آن پاکتری

تو بهاری؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تواند

 

******************************





در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
ولی
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، ناممیون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای باز باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند