دیدمت ، آهسته پرسیدمت
خواندمت ، بر ره گل افشاندمت
آمدی ، بر بام جان پر زدی
هم چو نور ، بر دیده بنشاندمت
بردمت تا کهکشان های عشق
پر کشان تا بی نشان های عشق
گفتمت ، افتاده در پای عشق
زندگیست ، رویای زیبای عشق
می روی ، چون بوی گل از برم
رفتنت ، کی می شود باورم
بوده ای ، چون تاج گل بر سرم
هم چو نور ، بر دیده بنشاندمت
کریسمس مبارک
حس می کنم ماله منی ، قلب منو نمی شکنی
بهونه ی قشنگه من برای دل سپردنیکمکم کن ، کمکم کن
نذار اینجا بمونم تا بپوسم
کمکم کن ، کمکم کن
نذار اینجا لب مرگو ببوسم
کمکم کن ، کمکم کن
عشق نفرینی بی پروایی می خواد
ماهی چشمه ی کهنه
هوای تازه ی دریایی می خواد
دل من دریاییه
چشمه زندون برام
چکه چکه های آب
مرثیه خونه برام
تو رگام به جای خون
شعر سرخ رفتنه
تن به موندن نمی دم
موندنم مرگ منه
عاشقم ، مثل مسافر عاشقم
عاشق رسیدن به انتها
عاشق بوی غریبانه ی کوچ
تو سپیده ی غریب جاده ها
من پر از وسوسه های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده ی طوسی سرد
مسخ یک عشق پر آوازه شدن
کمکم کن ،کمکم کن ، نذار این گمشده از پا در بیاد
کمکم کن ، کمکم کن ، خرمن رخوت من شعله می خواد
کمکم کن ، کمکم کن ، من و تو باید به فردا برسیم
چشمه کوچیکه برامون ، ما باید بریم به دریا برسیم
دل ما دریاییه ، چشمه زندون مونه
چکه چکه های آب ، مرثیه خونمونه
تو رگ بودن ما ، شعر سرخ رفتنه
کمکم کن که دیگه ، وقت راهی شدنه !
کمکم کن !
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی دست های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
*
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.
*
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگ هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
- سالم
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم.
*
در آستانه ی فصلی سرد
در حفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ وقت زنده نبوده است.
*
در کوچه باد می آید
کلاغ های منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
*
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آب های جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوئیده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
*
ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن شعله ی بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
*
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوائی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار "آن شراب مگر چند ساله بود؟"
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
*
من سردم است و از گوشواره های صدف بی زارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.
*
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.
سلام ای شب معصوم!
*
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست.
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
*
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،
و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود
و من در آینه می دیدمش،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم...
انگار مادرم گریسته بود آن شب.
چه روشنائی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشم هایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک ران هایش می رفت
گوئی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب می برد.
*
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
*
به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"
گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"
*
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندان هایش
چگونه وقت جویدن سرود می خوانند
و چشم هایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.
*
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگ هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
- سلام
- سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوئیده ای؟...
*
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشد
*
من از کجا می آیم؟
من از کجا می آیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم...
*
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغ ها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار مهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخه ی انگشت های تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه ی او مانده است.
*
سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست به جز حرف های ناگفته
من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان جمله های جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان یعنی: بهار. برگ. بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم. عطی. نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد.
*
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و سات همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست.
*
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.
*
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند...
*
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی...
آه،
چه مردمانی در چارراه ها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...
*
من از کجای می آیم؟
*
به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"
گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"
*
سلام ای غرابت تنهائی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه ی تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.
*
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی می بارد...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
*
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
*
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
کنار تو پر آوازه قلبم
غزل بارونه جانم از حضورت
به من تا میرسی گل میده لحظه
گلستون میشه ساعت از عبورت
توی شب کوچه های پرس و پرسه
منو پیدا کن از اندوه آواز
کنار مرگ خاموش کبوتر
منو پیدا کن از رویای پرواز
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
تو اینجایی که نورانی شه اسمم
به من برگرده خورشید شبانه
که من دیوانه شم از خواستن تو
جهان رنگین کمون شه از ترانه
به من چیزی بده از موج و شبنم
به من چیزی بگو از ماه و ماهی
صدام کن تا که در وا شه به رویا
که رد شم از شبستان تباهی
کنار تو پر آوازه قلبم
غزلبارونه جانم از حضورت
به من تا میرسی گل میده لحظه
گلستون میشه ساعت از عبورت
توی شب کوچه های پرس و پرسه
منو پیدا کن از اندوه آواز
کنار مرگ خاموش کبوتر
منو پیدا کن از رویای پرواز
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
بگو آینه مکرر شه دوباره
دیشب بعد ۱۰ روز یا بیشتر جان جان را دیدم کلی دلم باز شد. همیشه سر به سر هم می زاریم و کلی کیف میدهد. مثل همیشه همچین عاشقانه نگاهم می کنه که دلم می خواد از توی وب کم بپر یک عالمه بوسش کنم.
امروز با مامانم چت می کردم ازش خواستم عروسکهام را بیاره نشونم بده. دقیقا یادمه کی خریداری شدن چند تایی شون را نشونم داد اما چندتاش را نمی دونست کجاس با دیدنشون انگار برگشتم به همه اون سالها.همیشه توی اتاقم انقدر عروسک بود که هر کی می آمد توش مسخرم می کرد که من دیگه بزرگ شدم و باید این را بندازم بیرون اما من هنوزم هر بار که تو مغازه اسباب بازی فروشی برم یک چیزی می خرم.
دیگه حتی نمی دونم چند تا از کادوهایی که به جان جان دادم عروسک( خرس و سگ و...) از دستم در رفته.
۱-سخنی چند در عشق
۲-آغاز داستان خسرو و شیرین
۳-عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز (کتاب خسرو و شیرین)
۴-شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر(کتاب خسرو و شیرین)
۵-به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را (کتاب خسرو و شیرین)
۶-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۱ (کتاب خسرو و شیرین)
۷-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۲ (کتاب خسرو و شیرین)
۸-رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین
۹-نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول
۱۰-نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم
۱۱-نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم
۱۲-پیدا شدن شاپور
۱۳-گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین
ادامه دارد
به سنگ ساحل مغرب شکست زورق مهر،
پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .
هزار نیزه زرین به قلب آب شکست .
فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .
به ماهیان خبر غرق آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
ز ره درآمد باد،
به هم بر آمد موج،
درون دریا آشفت ناگهان، گفتی
هزاران اسب سپید از هزار سوی افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
***
نه تخته پاره زرین، که جان شیرین بود؛
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
***
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند .
سحر پرستان، فریاد در گلو، رفتند
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری...
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود!
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخهء حسرت بچینم
بندازم رو آسمون و تاب بدم
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
مث یک دسته گل اقاقیا
دلم آواز می کنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم ، سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم، در خیال
دل به یاد آورد، ایام وصال
از جدایی ، یک دوسالی می گذشت
یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد، اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظربازی ، آن اسرار را
آن دو چشم مست ، آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد ، با من او
همنشین و همزبان شد ،با من او
خسته جان بودم، که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد ،با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش
گفتمش: در عشق پابرجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو زورقبان شوی، دریاست دل
بی تو شامی بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت
گفت: در عشقت وفا دارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم، بدان
چون تویی مخمورم، خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش: عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش
بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهرکس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل، زیبا نبود
خوبی او شهره افاق بود
در نجابت ، در نکوهی، طاق بود
روزگار.......
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من جز عشق ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده ام آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم اوکه هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد وین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او ،من شدم
مست و مخمور و خمار ازغم شدم
ذره ذره آب گشتم ، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا دل پروانه را
عشق من!
عشق من از من گذشتی ، خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت، فردا را نگر
آخرین یک بار از من بشنو پند
بر من ، بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه زود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش
به خود گفتم تو ھم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبھای میگونش
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواھی
مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش
نوایی تازه از ساز محبت در جھان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردش ھای گردونش
به مھر آھنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاھی از نیرنگ دوران و شبیخونش
ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی
که تنھا عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
به مھر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
ھمه شادی است فرمانش ھمه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند
که غمھای دگر را کرد ازین خانه بیرونش
غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن
به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش
سحر
بھترین لحظه ھای روز و شبم
لحظه ھای شکفتن سحر است
که سیاھی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است
ذره ای در نور
گل نگاه تو در کار دلربایی بود
فضای خانه پر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور
ز شوق و شور
که پرواز در رھایی بود
چه جای گل که تو لبخند می زدی با مھر
چه جای عمر که خواب خوش طلایی بود
ھزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که ھر چه بود تو بودی و روشنایی بود
زبان بی زبانان
غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چھره ھمچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غمھایم کنید
پشت پرده باغ اما
در ھراس
باز پاییز است و در راھند آن دژخیم و داس
سنگ ھا ھم حرفھایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی ھای من فریاد ھاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی ھست مردم را دریغ
گوش ھا ھشیار نه
چشم ھا بیدار نیست
عشق
عشق ھرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا بینی عشق را آیینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
ھر چه می خواھی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار
عشق ھستی زا و روح افزا بود
ھر چه فرمان می دھد زیبا بود