اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه در چشمه کدام تبسم بشویمت

تنھا نگاه بود و تبسم میان ما
تنھا نگاه بود و تبسم
اما نه
گاھی که از تب ھیجان ھا
بی تاب می شدیم
گاھی که قلبھامان
می کوفت سھمگین
گاھی که سینه ھامان
چون کوھره میگداخت
دست تو بود و دست من این دوستان پاک
کز شوق سر به دامن ھم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
پیوند دست ھا
دلھای ما به خلوت ھم راه داشتند
یک بار نیز
یادت اگر باشد
وقتی تو راھی سفری بودی
یک لحظه وای تنھا یک لحظه
سر روی شانه ھای ھم آوردیم
با ھم گریستیم
تنھا نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم
ای سرکشیده از صدف سالھای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزھای خوب
تو آفتاب بودی
بخشنده پاک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که از ھم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ھا
غمگین گداختیم
جز یاد آن نگاه تبسم
مانند موج ریخت بھم ھرچه ساختیم
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
ای سرکشیده از صدف سالھای پیش
ای بازگشته ای خطا رفته
با من بگو حکایت خود تا بکوبمت
اکنون من و توایم و ھمان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست ھای گرم
آن قلبھای پاک
وان رازھای مھر که بین من و تو بود
ماگرچه در کنار ھم اینک نشسته ایم
بار دیگر به چھره ھمچشم بسته ایم
دوریم ھر دو دور
با آتش نھفته به دلھای بیگناه
تا جاودان صبور
ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت
در سینه کدام محبت بجویمت
ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشویمت

با بوسه‌ای گرمی به او دادم با لبهای چون قند بر رویم زد لبخند

شب بود بیابان بود زمستان بود

بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود
از سردی افسرده و بی‌جان بود

از بهر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود سوی منزل

گیسویش  از باد و باران گشته آشفته
در مویش  گویی مروارید غلتان خفته
طی شد راه دشوار
آخر بر من و یار
با بوسه‌ای گرمی به او دادم
با لبهای چون قند
بر رویم زد لبخند

برد آن همه رنج و غم از یادم



گیسویش  از باد و باران گشته آشفته
در مویش  گویی مروارید غلتان خفته


شب بود بیابان بود زمستان بود

بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود

از سردی افسرده و بی‌جان بود


از بهر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود سوی منزل

گیسویش  از باد و باران گشته آشفته
در مویش  گویی مروارید غلتان خفته
طی شد راه دشوار
آخر بر من و یار
با بوسه‌ای گرمی به او دادم
با لبهای چون قند
بر رویم زد لبخند

برد آن همه رنج و غم از یادم


گیسویش  از باد و باران گشته آشفته

در مویش  گویی مروارید غلتان خفته


شب بود بیابان بود زمستان بود

بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود

از سردی افسرده و بی‌جان بود


از بهر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود سوی منزل

ای به دل آشنا تا که هستم بیا وای من اگر نیایی

ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
اینچنین به طوفان تن مرا سپردی
ای که مهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من

بعد تو نیامد چه ها که بر سر من
ای خدای عالم چگونه باورم بود
آن که روزگاری پناه و یاورم من بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من

زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی
ای خدای عالم چگونه باورم بود
آن که روزگاری پناه و یاورم من بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی...

تو را می خواهم ای افسونگر من

شاعرش خودمم


تو را می خواهم ای افسونگر من

تو را می خواهم ای آرامش من

 

تویی که در جهانی سرد و تاریک

به من گرمای عشق ،هدیه دادی

 

تویی که  جان من با جانت آمیخت

روانم ، هستیم در پای تو ریخت

 

ز گرمای لبان آتشینت

ز مهر بوسه های دلنشینت

 

من زمن بیگانه گشتم

با تو امیختم، مستانه گشتم


هنوز دیوونشم من اسیر دل تو دستاش



به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا

اونقدر امشب مستم کن که بشم دور از دنیا
بده جامی ای ساقی که بسازم با دردام

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه


هنوز دیوونشم من اسیر دل تو دستاش

عزیزم اونه اما غریبم من تو دنیاش
آخ که دیگه یادش نیست که میگفت دلدارم باش

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه


به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا
اونقدر امشب مستم کن که بشم دور از دنیا
بده جامی ای ساقی که بسازم با دردام


ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه


بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن

عشق من

بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن

بر آسمان بپاش شراب نگاه را
بگذار از دریچه چشم تو بنگرم
لبخند ماه را

روزگاری است که خوبی خفته است

قفسی باید ساخت
ھرچه در دنیا گنجشک و قناری ھست
با پرستوھا
و کبوترھا
ھمه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترھا
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ھا خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و ھیاھوی قناری ھا
خواب جت ھا را آشفته است
غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری پاکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر ھایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ھا ھر گوشه به پا ساخته اند
و برادرھا را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
و آنچه ھنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل ھای قناری ھا
خواب جت ھا را آشفته است
غزل حافظ را می بندم
از پس پرده اشک
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عھد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپھر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است

ای زلال پاک جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

ماھی ھمیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به ھر کجا که میل اوست
موج دیدگان مھربان تو
زیر بال مرغکان خنده ھا ت
زیر آفتاب داغ بوسه ھات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای ھمیشه خوب
ای ھمیشه آشنا
ھر طرف که می کنم نگاه
تا ھمه کرانه ه ای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماھی ھمیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رھا کنی
ماھی تو جان سپرده روی خاک

سر نھاده روی شانه ھای یکدگر

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ھا نشسته ام
سالھای سال
صیحھای زود
در کنار چشمه سحر
سر نھاده روی شانه ھای یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چھره ھا نھفته در پناه سایه ھای شرم
رنگ ھا شکفته در زلال عطرھای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بھترین ترانه
بھترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ھا
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار ھم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با ھمان سکوت شرمگین
با ھمان ترانه ھا و عطرھا
بھترین ھر چه بود و ھست
بھترین ھر چه ھست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بھترین بھشت ھا گذشته ام
من به بھترین بھار ھا رسیده ام
ای غم تو ھمزبان بھترین دقایق حیات من
لحظه ھای ھستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام ھفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در ھوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درھم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بھترین بھانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بھترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگھای زرد و نیلی و بنفش
عطرھای سبز و آبی و کبود
نغمه ھای ناشنیده ساز می کنند
بھتر از تمام نغمه ھا و سازھا
روی مخمل لطیف گونه ھات
غنچه ھای رنگ رنگ ناز
برگھای تازه تازه باز می کنند
بھتر از تمام رنگ ھا و رازھا
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا ھمیشه مست می کند
بھتر از شراب
بھتر از تمام شعرھای ناب
نام تو اگر چه بھترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بھترین بھترین من خطاب میکنم
بھترین بھترین من

ای ستاره ھا که از جھان دور چشمتان به چشم بی فروغ ماست

ای ستاره ھا که از جھان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رھاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباھی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
ھرکجا به ھر که میرسی
خنجری میان پشت خود نھفته است
پشت ھر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مھر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بھانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
ھای ھای گریه شبانه است
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه ھای سبز آشتی شکسته است
لاله ھای سرخ دوستی فسرده است
غنچه ھای نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ھا سپیده نیست
رنگ چھره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ھا میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرھای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه ھای داغ ھای کھنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله ھای آتشین
از صفای گونه ھای آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه ھای دردناک
از زوال چھره ھای نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جھنمی که از جھان جداست
در جھنمی که پیش دیده خداست
از لھیب کوره ھا و کوه نعش ھا
از غریو زنده ھا میان شعله ھا
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه ھای درد
بگذریم ازین فسانه ھای تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده ھای گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر

آه چه زیباست از تو جام گرفتن وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا

قھر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین
چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا
ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رھت مینھم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا
بوی بھار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خنده گل راببین به چھره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدھد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه ھای دل انگیز
با تو نشستن بھار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مھربانی بازآ
شاید با این سرودھای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

اگر ماه بودم به ھرجا که بودم سراغ ترا از خدا میگرفتم

اگر ماه بودم به ھرجا که بودم
سراغ ترا از خدا میگرفتم
وگر سنگ یودم بھرجا که بودی
سر رھگذر تو جا میگرفتم
اگر مادر بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به ھر جا که بودم
مرا می شکستی مرا می شکستی

که قبله گاهم اونجاست هر جا که پا میزاری



تو ای بال و پر من

رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
تو دوره ی شبابم تو اومدی به خوابم
گفتی نیاز من باش ترانه ساز من باش
یه روزی راستی راستی همون شدم که خواستی
شدی تو سرنوشتم برای تو نوشتم
خسته ی دین و دنیا ملحد کافر هستم
توئی تو مذهب من
من تو رو میپرستم
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
با همه ی وجودم برای تو سرودم
در طلب تو هستم در طلب تو بودم
صدامو از تو دارم
شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم
وای به روزگارم
تو ای بال و پر من
رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
تو ای بال و پر من
رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
تو دوره ی شبابم تو اومدی به خوابم
گفتی نیاز من باش ترانه ساز من باش
یه روزی راستی راستی همون شدم که خواستی
شدی تو سرنوشتم برای تو نوشتم
خسته ی دین و دنیا ملحد کافر هستم
توئی تو مذهب من
من تو رو میپرستم
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
با همه ی وجودم برای تو سرودم
در طلب تو هستم در طلب تو بودم
صدامو از تو دارم
شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم
وای به روزگارم
تو ای بال و پر من
رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس

چشم تو چشمه شراب من است ھر نفس مست ازین شرابم کن



از یک نگاه گرم تو یافت

ھمه ذرات جان من ھیجان
ھمه تن بودم ای خدا ھمه تن
ھمه جان گشتم ای خدا ھمه جان
چشم تو این سیاه افسونکار
بسته با صد فریب راھم را
جز نگاھت پناھگاھم نیست
کز تو پنھان کنم نگاھم را
چشم تو چشمه شراب من است
ھر نفس مست ازین شرابم کن
تشنه ام تشنه ام شراب شراب
می بده می بده خرابم کن
بی تو در این غروب خلوت و کور
من و یاد تو عالمی داریم
چشمت آیینه دار اشک من است
به چراغی و شبنمی داریم
بال در بال ھم پرستوھا
پر کشیده به آسمان بلند
ھمه چون عشق ما به ھم لبخند
ھمه چون جان ما بھم پیوند
پیش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگتر است
من چه گویم که در پسند آید
دلم از این غروب تنگ تر است

پرستوی بوسه ات

چندان شکوفه ریخت که ھوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دردی ز بھشت خدا گشود
اما چه میکنی
دل را که در بھشت خدا ھم غریب بود

دلم بی روی او دریای درد است

درون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
ھمین دریا مرا در خود فرو برد

سحر خواھد درآمیزد به خورشید

دلم سوزد به سرگردانی ماه
که شب تا روز پوید این ھمه راه
سحر خواھد درآمیزد به خورشید
نداند چون کند با بخت کوتاه

زمان گوید که ھان گر برنخیزی

سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک زنان از گوشه طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که ھان گر برنخیزی
غریو مرگ برخیزد که برخیز

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بھشت عشق من در برگ ریز یاد ھا گم شد
مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری ھنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بھارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ھا دل امیدوارم را
ھنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام




ھمرنگ گونه ھای تو مھتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ ھای سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازھاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست
تا وارھم ز وحشت شبھای انتظار
چون خنده تو مھر جھانتابم آرزوست