اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

وجودم از تمنای تو سرشار است

من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد
ھمه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
ھوا آرام شب خاموش راه آسمان ھا باز
خیالم چون کبوترھای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی ھای جادو گیسوش شب را
ھمان جا ھا که شب ھا در رواق کھکشان ھا خود می سوزند
ھمان جاھا که اختر ھا به بام قصر ھا مشعل می افروزند
ھمان جاھا که رھبانان معبدھای ظلمت نیل می سایند
ھمان جا ھا که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
ھمین فردای افسون ریز رویایی
ھمین فردا که راه خواب من بسته است
ھمین فردا که روی پرده پندار من پیداست
ھمین فردا که ما را روز دیدار است
ھمین فردا که ما را روز آغوش و نوازش ھاست
ھمین فردا ھمین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاھی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به ھر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ھا سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاھم باز حیران تو خواھد ماند
سراپا چشم خواھم شد
ترا در بازوان خویش خواھم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواھد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواھم سوخت
برایت شعر خواھم خواند
برایم شعر خواھی خواند
تبسم ھای شیرین ترا با بوسه خواھم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاھی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
ھوا آرام شب خاموش راه آسمان ھا باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب




بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آھنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در ھوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواھم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که ھیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در ھوای تو
یک شب ستاره ھای ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده ھای توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

آن که خنده از لبش جدا نبود بی تو من کجا روم کجا روم

ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آِیان خود پناه
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بھشت عشق و آرزو
مانده ام ھمه غم و ھمه خیال
سر نھاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نھفته چون ستارگان کور
در غبار کھکشان سرنوشت
می روم ز دیده ھا نھان شوم
می روم که گریه در نھان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا ترا دوباره مھربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند ھوای گریه ھای تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم کجا روم
ھستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از ین قفس نمی رسد

رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی

صدف سینه من عمری
گھر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ھا کردست
ھمه ویرانی و ویرانی
ھمه خاموشی و خاموشی
سایه افکنده به روزنھا
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مھر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنھا
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنھا
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد ھنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس ھای تو می آویخت
خود طبعم به نھان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
ھرکجا عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنھمه قول و غزل ھا کو
باز امشب شب بارانی است
از ھوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینھمه آتش ھستی سوز
تا جھان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنھایی
بزم دل باقی و غم ساقی است

چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز ھمه مھر ھمه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن ھر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
ھر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننھادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما ھر دو در این صبح طربناک بھاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما ھر دو در آغوش پر از مھر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بھاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

نشین مرو که در دل شب در پناه ماه خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه ن

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
بنشین مرو ھنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو ھنوز ز کلامی نگفته ایم
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شب ھا نخفته ایم
بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست
بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری
بنشین مرو صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت ھجران خود مسوز
بنشین مرو مرو که نه ھنگام رفتن است
اینک تو رفته ای و من ازره ھای دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه
می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد
می بینمت نھفته نگاه از نگاه ماه
درمانده ای به ظلمت اندیشه ھای تلخ
خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ
با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز

ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی شود



بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده ی عقل مست تو چرخه ی چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمیشود
جان ز تو نوش می کند دل ز تو نوش می کند
عقل خروش می کند بی تو به سر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو به سر نمی شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می کنی بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم  بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوش است بی تو نه مردگی خوش است
سر ز تو تو چون کشم بی تو به سر نمی شود
هرچه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر نمی شود

مرا با عشق او تنھا گذارید

به صد امید می بستم نگاھی
مگر یک تن ازین ناآشنایان
مرا بخشد به شھر عشق راھی
به ھر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی ھم زینھمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راھی
مرا با خود به ھر سویی کشاندند
شنیدم بارھا از رھگذران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زھر بام و دری سر می کشیدم
به ھر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن ھنگامه دیدار و پرھیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنھا و دو سرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از ھستی رمیده
ازین بی درد مردم رو نھفته
شرنگ نا امیدی ھا چشیده
دل از بی ھمزبانی ھا شکسته
تن از نامھربانی ھا فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنھا دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با ھم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
میپرسید ای سبکباران می پرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که گویم
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی کرانه
لبی از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
می پرسد ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنھا گذارید
غریق لطف آن دریا نگاھم
مرا تنھا به این دریا سپارید

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

آمد به دیدارم، ولی همراه اندوه

آمد، ولی با دیدگان «شسته در اشک»

آمد، ولی همچون گل «پائیز دیده»

شادابی اش «بر باد رفته» -

رنگش «پریده»

گفتم: شگفتا! ای دلارام، ای پناهم –

این سایه ی غم چیست در موج نگاهت؟

کو آن لبان سرخ و آن لبخند گرمت؟

این خستگی از چیست در چشم سیاهت؟

از گفته ی من لحظه ای بر خویش پیچید.

همراه آهی –

اشکش چو مروارید، روی گونه لغزید –

گفت: آمدم عشق تو را بدرود گویم

اینک بدان این «آخرین دیدار» ما بود

زیرا که من در «پنجه ی تقدیر» اسیرم

من در حصار «سرنوشتم»

از رفتن راهی که دارم ناگزیرم

آنگاه با چشمی غم آلود –

با بازوان مرمرین، آغوش بگشود –

خود را در آغوش من افکند –

لب بر لبم سود –

دست «من» و «او» حلقه شد در گردن هم –

اشک «من» و «او» در هم آمیخت

هر بوسه اش در جان من غوغا برانگیخت

دیدم به چشم خود عروس شادمانی –

از پیش ما بگریخت، بگریخت –

کاخ امید ما فرو ریخت.

با گریه گفتم:

ای «آخرین دیدار» پر رنج!

پایندگی کن

تا از نگاهش توشه ی «فردا» بگیرم

تا بر شب زلفش ز چشم اختر ببارم

تا بوسه ی شیرین از این لب ها بگیرم

تا با لبم با «گونه» اش بدرود گویم

وز سینه اش عطر «گل حمرا» بگیرم.

ای «آخرین دیدار» پر رنج! –

پایندگی کن

تا از لبش داروی بیتابی بجویم

تا گیسوانش را به کام دل ببویم

تا از دو چشمش قدرت «ماندن» بخواهم

تا با نگاهش راز جاویدان بگویم.

«او» رفت و دیدم –

دیگر پس از او، باغ پر بار محبت –

بی بار و برگ است.

وآن لحظه های پرشکوه آشنائی –

در کام مرگ است.

او کم کمک از دیده ی من دور میشد –

اما به هر چندین قدم با خنده ای تلخ –

میکرد سوی من نگاه گاهگاهی.

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی

من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

 

مهدی سهیلی

15/7/1351

سیمین بری



سیمین بری گل پیکری آری

از ماه و گل زیباتری آری
همچون پری افسون گری آری
دیوانه ی رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشته ی کویت منم نداری خبر از من

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم جفا کردی

هم جان و هم جانانه ای امّا
در دلبری افسانه ای امّا
امّا ز من بیگانه ای امّا
آزرده ام خواهی چرا ؟ تو ای نوگل زیبا
افسرده ام خواهی چرا ؟ تو ای آفت دل ها

عاشق کشی ، شوخی ، فسون کاری
شیرین لبی ، امّا دل آزاری
با ما سر جور و جفا داری
می سوزم از هجران تو ، نترسی ز آه من
دست من و دامان تو ، چه باشد گناه من

دارم ز تو نامهربان
شوقی به دل شوری به جان
می سوزم از سوز نهان
ز جانم چه می خواهی
نگاهی به من گاهی

یارب برس امشب به فریادم
بستان از آن نامهربان دادم
بیداد او برکنده بنیادم
گو ماه من ، از آسمان
دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من
ز رخ پرده بگشاید

 

گر از عیب تو دیده بر دوختم هم از آتش شاعری سوختم

نبودی «تو» آن کس که من خواستم

تو را با «خیال» خود آراستم

 

خیالی که شعر مرا رنگ داد

به هر واژه ی شعرم آهنگ داد

 

خیالی که در زلف تو تاب ریخت

بر اندام تو، نور مهتاب ریخت

 

خیالی که تا شهر خورشید تاخت

ز پستان تو، قله ی نور ساخت

 

خیال منست اینکه از سینه ای

بپرداخت، تابنده آئینه ای

 

خیال منست اینکه چون بتگری –

تو را آفریده است از مرمری

 

منم آنکه اندیشه را باختم

چو گوهر به پای تو انداختم

 

تو را همره شاهباز خیال

«ندانسته» بردم به «عرش جمال»

 

ز گلها بسی مایه انگیختم

به صد رنگ، طرح تو را ریختم

 

عروسانه بردم به قصری ز «نور»

نشاندم تو را بر سریر «بلور»

 

نهادم گل ماه در دامنت

نگین ستاره به پیراهنت

 

نشاندم به گیسویت الماس ها

تو را بستری دادم از یاس ها

 

تو کی بودی آنسان که من گفته ام؟

منم آنکه «خس» را «سمن» گفته ام

 

کجا چشم تو، جام میخانه هاست؟

کجا رقص تو، رقص پروانه هاست؟

 

به دندان تو، برق الماس نیست

به موی تو، عطر گل یاس نیست

 

کجا مرمرین ساق و سیمین تنی؟

تو فرزند اندیشه های منی

 

اگر روی تو لطف گلشن گرفت

لطافت ز اندیشه ی من گرفت

 

گر از عیب تو دیده بر دوختم

هم از آتش شاعری سوختم

 

بتی ساختم از تو، چون «بت پرست»

کنون آن بت مرمرینم شکست

 

من از یک «عروسک» بتی ساختم

قماری عجب بود و من «باختم»

بیا ساقی شو و بنشان عطش را.

نگه بر «ساق» تو می لغزد ای ماه!

کسی ساقی بدین حالت ندیده

لطافت میچکد از پرتو آن

چو «مهتابی» که بر «مرمر» دمیده

دو رشته «نور» از مهتاب خوش تر –

دمید از پشت «ابر» دامن تو

عطش را در نگاهم تیزتر کرد

دو جوی نور، در پیراهن تو

نگاهم گردشی دارد بر این «ساق»

در آن، گاهی فراز و گه فرود است

در این ساق خیال انگیز و پرنور

صفای «ماهتاب» و لطف «رود» است

چنین ساقی که مهتاب آفریند

ندیده، دیده ی مرمر تراشان

دو زانویت دو «یاقوت» لطیف است

که دل برد از کف گوهرتراشان

مپوشان از نگاه پر نیازم

دو ساق روشن مهتاب وش را

عطشناکم عطشناک دو ساقت

بیا ساقی شو و بنشان عطش را.

 

مهدی سهیلی

اصفهان – 12/5/1351

دنیا را من می بینم تو چشات خسته ات

دنیا را من می بینم تو چشات خسته ات

سایه غم نشسته روی لبان بسته ات

قفل سکوت بشکن

دنیای ما قشنگه

دنیای پاک عاشق آسمونش یه رنگه

دوست دارم دوست دارم

تو زندگیم تو را دارم

تو خلوت یه کوهی

غروب چشمه ساری

یه آهوی نجیبی

پرنده بهاری

تنت مث کویر

کویر گرم و خاکی

تو تشنه ای ولی کن همیشه خوب و پاکی

قلب من از تو روشن

برکت صبح روشنی

بی تو نمی تونم باشم

هرجا برم تو با منی

بخون تو خونه چشام ببین فقط تو رو می خوام

دوست دارم دوست دارم

این دلم کز عاشقی ها می گریخت – بار دیگر عاشقی از سر گرفت

در سکوت انتظار روی او –

لحظه لحظه چشم من در راه بود

همچو ره پیمای شب های کویر –

آرزوی من طلوع ماه بود.

در هجوم ناشکیبی های سخت –

با طنین زنگ ها، در باز شد

شهرزاد چشم او با ناز گفت: -

داستان عشق ما آغاز شد.

پنجه اش چون قفل شد در پنجه ام –

خون عشقی تازه در رگ ها دوید

در دل تاریک من مهتاب شد –

تا رخ مهتابی اش در من دمید.

دست هایش چون دو زنجیر طلا

نرم نرمک حلقه شد بر گردنم

در شکوه بوسه های گرم خویش –

ریخت خون زندگانی در تنم.

لب چو بر می داشت از لب های من –

موج میزد عشق در سیمای او

حالتی می داد بر لب های خویش –

تا گذارم بوسه بر لب های او.

او به گرمی. «بوسه ده» من «بوسه خواه»

مست بودیم از شراب بوسه ها

چون دو ماهی بود در دریای عشق –

بین لب هامان حباب بوسه ها.

پر عطش لب های رخ پیمای من –

نرم نرمک بر گل رویش خزید

با سرانگشتی که برق بوسه داشت –

پنجه هایم در بن مویش خزید.

سر نهادم ساعتی بر سینه اش –

خوابگاه مرمرینی داشتم

لب فشردم لحظه ای بر گونه اش –

بوسه گاه نازنینی داشتم.

شیب پستانش چو کوچه باغها –

عطر مستی بخش سکر انگیز داشت

ساقی لب های او در هر نفس –

ساغری از بوسه ها لبریز داشت.

لحظه ها بر هر گل باغ تنش

دو لب من، دو پر پروانه بود

مست بودم مست نکهت های او

راستی پا تا سرش گلخانه بود.

از لبان بوسه بخششش – نرم، نرم

گرم شد پا تا سر من، داغ شد

«غنچه» های عشق نو، در من شکفت

«غنچه» ها «گل» گشت و گل ها «باغ» شد.

وای از آن لب های شور افکن که بود –

از نسیم صبحگاهی نرم تر

بوسه بود و لذت موج نگاه –

این یک از آن، آن یک از این، گرم تر.

آتش عشقش به جانم شعله ریخت

راستی در عشق ورزی داغ بود

گلرخ و گلچهره ها دیدم بسی –

او نه «یک گل»، «یک جهان گل»، «باغ» بود.

گفتمش: ای ماه من، خوب آمدی –

تا بتابی در دل شب های من

تو شرابی جان من مینای توست

با لبت لبریز کن مینای من.

فاش گویم: تابش عشقی بزرگ

در درونم، در وجودم در گرفت

این دلم کز عاشقی ها می گریخت –

بار دیگر عاشقی از سر گرفت

 

مهدی سهیلی

8/8/1351

چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی

چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی
جھانی عشق در من آفریدی
دریغا با غروب نا بھنگام
مرا در ظلمت ھا کشیدی

دلم می لرزد از رسوائی «عشق»

دلم می لرزد از رسوائی «عشق»

چو بینم شوکت چشم سیاهی

پیام «عاشقی» آرد به سویم

نسیم خنده ای، موج نگاهی

چو گیسوئی برقصد روی «شانه»

دلم در سینه می رقصد ز مستی

اگر مهتابگون ساقی ببینم

ز پا می افتم از زیبا پرستی

رباید تاب من – گر سینه ای را

شبی در پرتو «مهتاب» بینم

ز «سر» خوابم پرد – گر مهوشی را

شبی در پرنیان خواب بینم.

خیالم می خزد در سایه ی او

براهی، گر خرامد نازنینی

دلم را میکند «مهتاب باران»

اگر خندد لب نازآفرینی.

اگر افتد نگاه پر نیازم

به شیب سینه ای لغزان و خوشرنگ

«توان» از زانوانم می برد عشق

هوس بر سینه ی من می زند چنگ

دل زیبا پرستم «عشق ورز» ست

ولیکن کار عاشق، سخت زارست

وگر بگریزم از نور غم عشق –

دلم ویرانه ای بی انتظارست

 

مهدی سهیلی

8/7/1351

به کام دلم، دلبری یافتم

چه شب ها که در کارگاه خیال

ز «الماس» و «مرمر» بتی ساختم

 

به امید وصل فرشته وشی –

بسا مرکب «آرزو» تاختم

 

سرانجام، صید من آمد به چنگ

ز پیروزمندی، سرافراختم

 

به کام دلم، دلبری یافتم

ولیکن به یک لحظه، ننواختم

***

تو بودی دلارام گمگشته ام

که یکدم به مهرت نپرداختم

 

ز بخت بدم، چشم جان کور بود

تو «الماس» بودی و نشناختم

 

ز چنگم ربودند «دزدان» تو را

در آتش چه شب ها که بگداختم

 

«ندامت» شرر زد به جانم که من –

تو را «برده» بودم، ولی «باختم»

 

مهدی سهیلی

5/7/1351

ای همیشه روبرویم



ای همه بودنم از تو

........از تو

وقتی حرف میزنم از تو

جون میگیره تنم از تو

تو که عشق لایزالی

جاری آب زلالی

آفریننده ی ممکن

از نهایت بهاری

 

از تو که حرف میزنم

به یاد تو

هرچی میگم ترانه میشه

باغ بی برگی ما

گل میکنه

دریایی از ترانه میشه

کلمات گم شده توی کتابا دوباره معنا میگیرن

موجای غریب و دور از هم و تنها

لهجه ی دریا می گیرن

 

تو بگو تا که بجوشم

روح خود را نفروشم

آبی آینه ها را

از گل و جرعه بنوشم

 

ای همیشه روبرویم

تو بگو تا که بگویم

بشکند معجزه ی عشق

قفل سنگین گلویم

از او برابر چشمم به بوسه کام گرفت

نگاه کرد به من، وز رقیب جام گرفت

از او برابر چشمم به بوسه کام گرفت

به «عشق» در برم آمد «وفا» ندید ز من

به بوسه های رقیب از من «انتقام» گرفت

 

مهدی سهیلی

17/7/1351

♥♥♥♥♥♥ گفتم: چه شاید بهر دل؟ - گفتا: تپیدن ♥♥♥♥♥♥♥

گفتم: چه باید دیده را؟ - گفتا که: دیدن

گفتم: چه شاید بهر دل؟ - گفتا: تپیدن

گفتم: چگونه عاشقان را میشناسی؟

گفت: از نگاه مات و رنگ از رخ پریدن

گفتم که: من گلچینم ای سر تا به پا گل

گفتا: بمان در پای گل تا وقت چیدن!

گفتم: چه باشد «بوسه گاه» زندگی بخش؟

گفتا که: چال «گونه» وقت لب گزیدن!

گفتم: بگو - «زیباتر از زیبا» کدام است؟

گفتا: مرا در خانه ی آئینه دیدن

گفتم: بگو شیرین ترین آسودگی چیست؟

گفتا: به دنبال پریرویان دویدن

گفتم: شعادی سرزد از پیراهنت، گفت:

نور «دو خورشید» است در حال دمیدن

 

مهدی سهیلی

20/4/1351