اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

پرستوی بوسه ات

چندان شکوفه ریخت که ھوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دردی ز بھشت خدا گشود
اما چه میکنی
دل را که در بھشت خدا ھم غریب بود

دلم بی روی او دریای درد است

درون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
ھمین دریا مرا در خود فرو برد

سحر خواھد درآمیزد به خورشید

دلم سوزد به سرگردانی ماه
که شب تا روز پوید این ھمه راه
سحر خواھد درآمیزد به خورشید
نداند چون کند با بخت کوتاه

زمان گوید که ھان گر برنخیزی

سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک زنان از گوشه طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که ھان گر برنخیزی
غریو مرگ برخیزد که برخیز

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بھشت عشق من در برگ ریز یاد ھا گم شد
مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری ھنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بھارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ھا دل امیدوارم را
ھنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام




ھمرنگ گونه ھای تو مھتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ ھای سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازھاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست
تا وارھم ز وحشت شبھای انتظار
چون خنده تو مھر جھانتابم آرزوست

وجودم از تمنای تو سرشار است

من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد
ھمه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
ھوا آرام شب خاموش راه آسمان ھا باز
خیالم چون کبوترھای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی ھای جادو گیسوش شب را
ھمان جا ھا که شب ھا در رواق کھکشان ھا خود می سوزند
ھمان جاھا که اختر ھا به بام قصر ھا مشعل می افروزند
ھمان جاھا که رھبانان معبدھای ظلمت نیل می سایند
ھمان جا ھا که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
ھمین فردای افسون ریز رویایی
ھمین فردا که راه خواب من بسته است
ھمین فردا که روی پرده پندار من پیداست
ھمین فردا که ما را روز دیدار است
ھمین فردا که ما را روز آغوش و نوازش ھاست
ھمین فردا ھمین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاھی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به ھر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ھا سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاھم باز حیران تو خواھد ماند
سراپا چشم خواھم شد
ترا در بازوان خویش خواھم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواھد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواھم سوخت
برایت شعر خواھم خواند
برایم شعر خواھی خواند
تبسم ھای شیرین ترا با بوسه خواھم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاھی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
ھوا آرام شب خاموش راه آسمان ھا باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب




بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آھنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در ھوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواھم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که ھیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در ھوای تو
یک شب ستاره ھای ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده ھای توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

آن که خنده از لبش جدا نبود بی تو من کجا روم کجا روم

ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آِیان خود پناه
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بھشت عشق و آرزو
مانده ام ھمه غم و ھمه خیال
سر نھاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نھفته چون ستارگان کور
در غبار کھکشان سرنوشت
می روم ز دیده ھا نھان شوم
می روم که گریه در نھان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا ترا دوباره مھربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند ھوای گریه ھای تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم کجا روم
ھستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از ین قفس نمی رسد

رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی

صدف سینه من عمری
گھر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ھا کردست
ھمه ویرانی و ویرانی
ھمه خاموشی و خاموشی
سایه افکنده به روزنھا
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مھر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنھا
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنھا
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد ھنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس ھای تو می آویخت
خود طبعم به نھان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
ھرکجا عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنھمه قول و غزل ھا کو
باز امشب شب بارانی است
از ھوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینھمه آتش ھستی سوز
تا جھان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنھایی
بزم دل باقی و غم ساقی است

چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز ھمه مھر ھمه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن ھر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
ھر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننھادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما ھر دو در این صبح طربناک بھاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما ھر دو در آغوش پر از مھر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بھاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

نشین مرو که در دل شب در پناه ماه خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه ن

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
بنشین مرو ھنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو ھنوز ز کلامی نگفته ایم
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شب ھا نخفته ایم
بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست
بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری
بنشین مرو صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت ھجران خود مسوز
بنشین مرو مرو که نه ھنگام رفتن است
اینک تو رفته ای و من ازره ھای دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه
می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد
می بینمت نھفته نگاه از نگاه ماه
درمانده ای به ظلمت اندیشه ھای تلخ
خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ
با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز

مرا با عشق او تنھا گذارید

به صد امید می بستم نگاھی
مگر یک تن ازین ناآشنایان
مرا بخشد به شھر عشق راھی
به ھر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی ھم زینھمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راھی
مرا با خود به ھر سویی کشاندند
شنیدم بارھا از رھگذران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زھر بام و دری سر می کشیدم
به ھر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن ھنگامه دیدار و پرھیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنھا و دو سرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از ھستی رمیده
ازین بی درد مردم رو نھفته
شرنگ نا امیدی ھا چشیده
دل از بی ھمزبانی ھا شکسته
تن از نامھربانی ھا فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنھا دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با ھم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
میپرسید ای سبکباران می پرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که گویم
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی کرانه
لبی از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
می پرسد ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنھا گذارید
غریق لطف آن دریا نگاھم
مرا تنھا به این دریا سپارید

چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی

چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی
جھانی عشق در من آفریدی
دریغا با غروب نا بھنگام
مرا در ظلمت ھا کشیدی

وفادار تو بودم تا نفس بود

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا ھمنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان
ھمین جان سوختن بس بود بس بود

ندانم عاشقم مستم چه ھستم ؟

درون سینه آھی سر دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم
ندانم عاشقم مستم چه ھستم ؟
ھمی دانم دلی پر درد دارم

مرا از یاد برد آخر ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد

سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

گل امید من امشب شکفته در بر من

وا ھوای بھار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خودش به جان ھم افتاده اند آتشو آب
فرشته روی من ای آفتاب صبح بھار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام ھستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جھان خراب

صفای خاطر دل ھا ز درد است- دل بی درد ھمچون گور سرد است

دلا شب ھا نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در ھوای آشنایی
دلی خواھم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بھم زن در دل شب ھای و ھو کن
و گر یاری فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنھان در گلو کن
صفای خاطر دل ھا ز درد است
دل بی درد ھمچون گور سرد است


راز


آب از دیار دریا
با مھر مادرانه
اھنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چھره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را ھلاک می کرد