اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

برق چشمان تو ھمچون آفتاب- می درخشد بر رخ فردای من

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پھنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان ھای روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرھا باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ھا
تیرگی سر می شکد از بام و در
شھر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مھتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پھنای سپھر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب ھای سرد
ای امید نا امیدی ھای من
برق چشمان تو ھمچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

شبی پر کن از بوسه ھا ساغرم

شبی پر کن از بوسه ھا ساغرم
به نرمی بیا ھمچون جان در برم
تنم را بسوزان در آغوش خویشتن
فردا نیابند خاکسترم

رسید آن دم که بگشایی پرم را

لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را

بوسه

به امید نگاھت ایستادن
به روی شانه ھایت سر نھادن
خوشتر از این آرزویی است
دھان کوچکت را بوسه دادن

می خواھم در آغوشت بمیرم

برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواھم در آغوشت بگیرم
که می خواھم در آغوشت بمیرم

درخشیدی چو می در جام جانم

شکفتی ھمچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بال نغمه آن چشم وحشی
کشاندی تا بھشت جاودانم

ھمه ذرات جان پیوسته با اوست

ھمه ذرات جان پیوسته با دوست
ھمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟

تا مرگ نیامدست برخیزم- در دامن زندگی بیاویزم

در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریزا
خواھم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با ھراس می نوشم
آن دور در آن دیار ھول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نھاده کژدمھا
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب که تنھا مرگ
بنشسته به روی دخمه ھا بیدار
ومانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواھد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواھد شد
ای رھگذران وادی ھستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
ھر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با ھمه تلخی
انصاف اگر دھیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم
من تشنه این ھوای جان بخشم
دیوانه این بھار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم

تو ھم روزی اگر پرسی ز حالم- لب بامت ز حال دل بنالم- وگر پروا کنم بر من نگی

امروز  وبلاگ یک از دوستان را می خوندم که  یکی از یادداشت هاش  بیش از اندازه برایم جالب بوده و خواستم اینجا بیارم که شما هم بی نصیب نباشین:

متن زیر از وبلاگ http://www.diare-khashm.mihanblog.com برداشت شده است.


"بسیجی نام جانوری پشمالو و دوپا از راسته‌ی ساندیس خواران می‌باشد که در اواخر قرن چهارده هجری در فلات ایران می‌زیسته‌ است. بسیجی‌ها مفت‌خورترین جانوران خشکی بوده‌اند. قـــوت اصلی آنان ساندیس و کیک بوده که اغلب از محل پایگاه بسیج مسجد محلات، آن را تهیه می‌نموده‌اند. ترشح زیاد عرق بدبو و جوراب بو گندو از مشخصات این جانوران بوده ‌ است . سنگین‌ترین نوع این گونه از این جانوران نامتعادل ،از نوع فیروزآبادی بوده که محققان وزن وی را ۲ تُن تـخمین زده‌اند"


با تشکر از مسئول بلاگ دیار خشم



ستاره گم شد و خورشید سر زد

پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم ضفای آرزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد
پرستو باشیم و از دام این خاک
گشایم پر به سوی بام افلاک
ز چشم انداز بی پایان گردون
در آویزم به دنیایی طربناک
پرستو باشم و از بام ھستی
بخوانم نغمه ھای شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی پرستی
پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بھاران را برم ھر جا نویدی
جوانان را دھم ھر سو پیامی
تو ھم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می ترسم زنی سنگی به بالم

جان به لب آمده در ظلمت غم -کی به دادم رسی ای صبح امید

آخر ای دوست نخواھی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتشو خاکستر شد
وعده ھای تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
ن ھمه عھد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواھد کشت
عاقبت داغ مرا خواھی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواھد بخشید

تو که جان می دھی بر دانه در خاک- برای ما سعادت آرزو کن

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
ھمه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوھایی وحشی بال در بال
امید مبھمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مھتاب شور شادمانی
فلق ھا خنده بر لب فسرده
سفق ھا عقده در ھم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ھا تاراج تاراج
درختان در پناه ھم خزیده
ز روی بامھا گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به ھر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ھا در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ھا کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به ھر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اھم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینھمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاھست کوتاه
نھیب تند بادی وحشت انگیز
رسد ھمراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم ھای باران
چه می خواھی ز ما بی برگ و باران
برھنه بی پناھان را نظر کن
در این وادی قدم آھسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دھی بر دانه در خاک
غبار از چھر گل ھا می کنی پاک
غم دل ھای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

من آن دیوانه مرد آتش افروز من آن دیوانه آتش پرستم در این آتش خوشم تا ز

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
ز آن ھنگامه جان خویش را سوخت


ھمه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جھان از یاد می برد


تو ھمچون آتشی ای عشق جانسوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز


من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زنده ھستم


بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق برخیزد ز جانم


خوشم با این چنین دیوانگی ھا

که می خندم به آن فرزانگی


به غیر از مردن و از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن


در این عالم سرانجامی نداریم

چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم


لھیبی ھمچو آه تیره روزان

بساز ای عشق و جانم را بسوزان


بیا آتش بزن خاکسترم کن

مسم در بوته ھستی زرم کن

چشمان من به دیده او خیره مانده بود -رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما

دور از نشاط ھستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما
آھی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت ھمچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آھی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لھیب شوق و ھمان شور و التھاب
باز آن سرود مھر و محبت ولی چه سود
ما ھر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

زان شب غمگین که از کنار تو رفتم- یک نفس از دست غم قرار ندارم

بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد ھر زمان دو چشم سیاھت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاھت
جز گل خشکیده ای و برق نگاھی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بھای ھستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنھا چه اشک ھا فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به ھیچ نیرزم
عشق فریبم دھد که مھر ببندم
مرگ نھیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان ھمیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است

کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاھت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواھشرا
در آتش سبز
نور پنھانی بخشش را
در چشمه مھر
اھتزاز ابدیت را می بینم
بیشاز این سوی نگاھت نتوانم نگریست
اھتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

کسی نمی دانست که خون و آتش عشق گل ھمیشه بھاری است جاودان با من

غزلی در اوج
ته بود خیال تو ھمزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جھان و جان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چھره ات می تافت
به خنده گفتی : تنھا نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب ھای بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاھی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
ھزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی ھست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ھا ننشینند مھربان با من
نشستی آنگه شیرین و مھربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ھا که در آن حالت غریب گذشت
ھمه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
ھمه تلالو رنگین کمان ترنم جان
ھمه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به ه ر نفسدلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بود که از شاخه ھا رھا می شد
بنفشه بود که از سنگ ھا بیرون میزد
سپیده بود که از برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل ھمیشه بھاری است
جاودان با من

ای عشق تو را دارم و دارای جھانم- ھمواره تویی ھرچه تو گویی و تو خواهی

شب ھا که سکوت است و سکوت است و سیاھی
آوای تو می خواندم از لابتناھی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ھا که سکوت است و سکوت است و سیاھی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مھر تو چو ماھی
وین شعله که با ھر نفسم می جھد از جان
خوش می دھد از گرمی این شوق گواھی
دیدار تو گر صبح ابد ھم دھدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راھی
ای عشق تو را دارم و دارای جھانم
ھمواره تویی ھرچه تو گویی و تو خواھی

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ھا جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ھا پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
ھنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ھا و چمن ھا و شمعدانی ھا
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مھر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
ھنوز نقشترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ھا لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ھا کز پاره ھای ابر سپید
به روی لوح سپھر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ھا وقتی که ابر بازیگر
ھزار چھره به ھر لحظه می کند تصویر
به چشم ھمزدنی
میان آن ھمه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنھا به خواب می ماند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مھربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی ھرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد ھمه چیز را رھاکرده است
غروب ھای غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان ھمیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

همه می پرسند

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشمای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

روز مادر مبارک

گفت:"آنجا چمشه خورشید هاست

آسمان ها روشن از نور و صفا ست

موج اقیانوس جوشان فضاست."

باز من گفتم که :"بالاتر کجاست؟"

گفت:"بالاتر جهانی دیگر است

عالمی کز عالم خاکی جداست

پهن دشت آسمان بی انتهاست."

باز من گفتم :" که بالاتر کجاست؟"

گفت :"بالاتر از آنجا راه نیست

زان که آنجا بارگاه کبریاست

آخرین معراج ما عرش خداست!"

باز من گفتم :" که بالاتر کجاست؟"

لحظه ای در دیدگانم خیره شد

گفت:"این اندیشه ها بس نارساست!"

گفتمش:"از چشم شاعر کن نگاه

تا نپنداری که گفتاری خطاست:

دورتر از چشمه خورشید ها؛

برتر از این عالم بی انتها

باز هم بالاتر از عرش خدا

عرصه پرواز مرغ فکر ماست